هیچ به چنته ندارم
جز این خیال ساده ی سرگردان
که در هول و ولای رسیدنی موهوم
به انسجام دختر آسمان و
گریز از این چنگ پر هوای زهره و
خیال کال واژه
در دهان گَس اینهمه رؤیا
اینهمه سکوت ساده ی سنگین
هی رفته و دوباره
خالی باز گشته ام .
هیچگاه ؛
برای رفتن، اینهمه مشتاق نبوده ام .
کاش وبال اینهمه ستارهنمی شدم و
به اندک احتمال حادثه هم که بود
کسی می آمد و
راه اینهمه کهکشان بی نشان را
نشانم می داد .
قانع ام ، گلم .
قانع ؛ حتی به کور سوی سها و
نغمه ی دلتنگی های دختر دریا .
من خوشه چین همین واژه های ساده ام .
امّا
با درد اینهمه ستاره ی نامراد
زوزه های ممتد باد
وفلاکت اینهمه بافه آشنایم .
شاید باورت نشود،
امّا
کوه از نزدیکان پدرم بود
و اسب
همزادی دور و دراز
که در حوالی آخرین کوچ ایل
جامانده واز آن پس
ردّش بر مازه ی هیچ دامنه ای یافت نشد .
اصلا بی خیال
می خواهم اگر اجازه بدهید
در حوالی همین دل شوره های پی در پی
زیر سایه ی سکوت ساکت صنوبر ها
لختی برای آرامش این خیال سرگردان
دعای حضرت سلیمان بخوانم .
گم شده ام در توهُم اینهمه ناممکن
اینهمه راه نرفته
که به هیچستانی از تو ختم می شود .
می خواهم بنشینم کنار همین دل پر در د و
پسین اندوه بار بوتیمار
عودی روشن کنم و
برای روزهای معصیتم
استغفار
شاید کسی بیاید و
کلید تمام قفل های بسته ی جهان را
بیاورد .
آنگاه
اینهمه دلشوره و تردید
چه شیرین است
هیوا !!!
بهزاد چهارتنگی ( خاموش )
شاهین شهر : 18/ 4 / 1391