بالماسکه
دنیای ما نمایش است انگار،
یک نمایش بالماسکه
چهره های مردمانش هم ، صورت نیست ،
همه اش یک ماسکه
دنیائی قشنگ است که به ذات خویش قشنگ باشد آن ،
نه فقط یک حس که
درمحفلی که اینهمه جمع اند طلا نایاب است ،
جز مس که ،
پرشده ست درآن ، همه آنرا طلا میدانند ، ولی هیچوقت تو فریبش را مخور،
همه ی آنهمه سکه را که ضربش کردند من دیدم ، من نیافتم طلا، جزمس که
آنکه از راه رسیده ست، سیندرلا نیست، میگویم چرا،
چونکه ناشیانه او پیاده شد، از درب آنطرفیه کالسکه
گفته بودی چند وقتیست تو برایش پسرِ شاه شدی ؟
شاید فقرت باعثش اوست ، جیبت را ربوده همه را ،
ازطلا و اسکناس و سکه
او فریبکارست و تو ، بیشتر ازحد ساده ای ، ازبس که
او که در پشت نقاب سیندرلا همه اش پنهانست ،
خواهرِحسود اوست ، سیندرلا را شنیدم که کنون زندانست ،
حال ، زندانبان او ، پشتِ نقابِ بی گناه او همی پنهانست
تو چه میدانی که پشت آنهمه ماسک ، چه چهرههایی ازجنس فریب پنهانست
شاید شیطانی لجوج ، زشت و کریه ، پشت ماسکی از پری پنهانست
باورمیکنی فرشته ای بس زیبا، پشت ماسکی مسخره، پنهانست ؟
اینهمه بازی و بازی تا کجا ؟
عمر، جاری شد وریخته شد همه به ناکجا
وقت آن نیست که نقابها همه را برداریم ؟
قدمی و توشه ای، سوی جهانِ بس قشنگ وماورائیِ خدا ، برداریم ؟
بهمن بیدقی 98/9/17
قلمتان همیشه توانا
درود برشما