دیگرم ، فرصت راه رفتن نیست ، باید بدوم
دلواژه های عشق را مرور می نمودم ،
ز سکون یاد نبود
حتی به حین عبادت ،
به سجده ای ممدود
یک عالمه تحرک و شادی و صفا و سرور
یک عالمه ترنم و آهنگِ پرنشاط
در این میانه ی عشقبازی و وفاداری
من لحظهای به خود آمدم
به دل گفتم :
دیدی چه شد؟
یک عمر را به هیچ ، دادم رفت
ترسید دل ، از بیان این موضوع - از شنیدن این حقیقتِ تلخ -
مَنِ من، لرزید از تفکرِ آن
یک حسرتِ مهیب زلزله انداخت برتنم
دیگر نه دست و نه پا، مال من نبود
هر یک به دنبال کارخویشتن رفتند
جمله تمام اعضای تنم به فکر خویشتن بودند
هریک به فکر فرار از کنارۀ من
تا که نسوزند با من در این جهنم سخت
باید که حر میشدم به انتخابی سخت
یا نقد دنیا و فردای سیاه
یا آخرت با تمامیه لذتِ باقیش
دل را و مغز را و وجودم به یار بخشیدم
تا با توکلی، رها گردم از سیاهی ها
ناگه نوا رسید ازنا کجا که بیا
ای بنده ام بسوی خنده و لبخند
باقیه راهها منتهی به غم است و تلخکامی ها
راه رسیدنِ به من ، همین است ، تک است ، یکتاست
آن راه را که او گفت برگزیدم من
دیگر وجودم پُراست از لبخند
حالا که خوب مینگرم ،
می بینم :
خوب شد راه نرفتم ، همش دویدم من
بهمن بیدقی
آموزنده و زیبا بود