« بي دانشي »
خدا ، بي دانشي هم بد بلايي است
اگر شهزاده باشد ، چون گدايي است
به راه گمرهي و جنگ و جهل است
برون از جاده ي صلح و صفايي است
نه معلومـس زِ شهـرس يا دهاتـي1
حد آن هم نمي داند كجايي است
نه راه دين حق دانـد ، نه دانـش
نه با كردار حقش ، آشنايي است
نه مهـر و نه وفايـي مي شناسد
نـمي داند مرامـش بي وفايي است
حلالـي يا حرامي را نـداند
فقط در راه ملت ،چون گدايي است
نمي داند خودش اسمش چه باشد
به اسمش مشهدس يا كربلايي است
مبارز نيست ، بـر افـراد ظالم
به پيش ظالمان ،چون طوطيايي2 است
غـم بيش و كم خوردن ندارد
ولي از خوردنش،مشكل گشايي است
حرامس يا حلالس ، كار نـدارد
شكمش بهر خوردن،كامسرايي3 است
به هر جـا سفره اي گسترده گردد
همان جا ميهمان پارسايـي است
اگر نانـش نـمي دادي به راحت
بـفهمد نان زِ كار نانوايـي است
نه رزق از كار مي خواهد نه از حق
اميد و تكيه گاهش بـي نوايـي است
سرش تا درد گيرد يا كه پايش
به دوش دكتران، مثل وبايـي است
اگر اين مال و پولي را نمي خواد4
چرا بر پول ،چون آهن ربايي است
جفا و ظلم و عدل و نيك و بد را
نمي داند كه عدلس يا جفايي است
اگر چيزي جدا از رأي خود ديد
كند فرياد و دادش از جدايي است
خداوندا ، اگر اين بنده ي توست
چرا كارش همش گفت و ادايي است
خدايا ، من چنين بنده نخواهم
عجب از تو،كه با اين هم وفايي است
خداوندا تو حفظ كن ، بنده ات را
كه بشناسي چه درد بي دوايي است
چه دانش جويي است اين آفريدي
به جان دانش آموزان ، بلايي است
به فكر هيچ كس ، قائل نـباشد
نمي فهمد كه فكرش دركوتايي5 است
خداوندا حساب اين چه مي شد
حسابش گر زِ تو روز جزايي است
خدايا نيك و بد را اين نـفهميد
كه كارش يا حسابش با خدايي است
به ماننـد يكي مجنـون بـگردد
به غير از ليلي اش ، نوحه سرايي است
خدايا در قيامت جاش كجاي است
بهشتت جاي همچون بي حيايي است
رضـاي خلقِ خالق را نـداند
رضاي خلقت از اين نارضايي است
خدايا مثل اين ديگر مكن خلق
مگر كار تو پيشش مبتلايي1 است
نه با حق آشنا هست و نه با خلق
برون از رسم و راه آشنايي است
نه يك افعال ديني را عمل كرد
نه از افعال دينداران ، سوايي2 است
خدايا دخل اين مخلوقت از تو
نمي خواهم اگر اين كيميايي است
مواد آدمـي قاتيـش3 نـكردي
مواد اين تمامش شيميايي است
خدايا من از اين خيرش گذشتم
تمام خير و شرش ، افتضايي4 است
نـباشد آشنـا بر خيـر و شري
فقط بر خير و شرش كدخدايي است
صداي خير و شري را شنيـدس
ولي مثل دُهل5 يك پُر صدايي است
خدايا اين اگـر از آدمي هاس
چرا در حيله بازي چون روبايي6 است
يك وعده نان خالي،نيست خوراكش
خورشت وگوشت ونخود،لوبيايي است
لباس ساده رنگم ، دوست ندارد
لباسش سرخ و زرد و پُت7 حنايي است
اين مثل آدمها راست راه نمي رد8
به مثل حيوونا ،چار9دست و پايي است
خدا اين بنده ات را من نمي خواهم
اگر شاخ و دُم و سُمبش طلايي است
حسن كار خدا را ، گر بـسنجيم
به ميل خلق عالم ، ناروايي است
٭٭٭
1- روستايي 2- سنگ سرمه – طوطي – بدون فكر سخن گفتن 3-كاروانسرا 4- نمي خواهد 5- كوتاهي
1- گرفتار- رنجور 2- جدا 3- مخلوط – درهم 4- افتضاح 5- طبل بزرگ 6- روباه 7- پشم -كرك
8- نمي رود 9- حيوانها ، چهار
بی دانشی بد بلایی است متاسفانه خیلی درگیریم با این مشکل
بسیار زیبا نگاشتید