خورشید از چشمان من پیداست من اسمان خسته ی شهرم
من سردی سوز زمستانم من با تمام زندگی قهرم
من خشکی دستان پائیزم در ابتدای فصل بی برگی
در کوچه های شهر در جریان اوای من چون سایه ی مرگی
من اتش خاکستر دردم گم گشته در این شهر دیوانه
من حس بی پرواترین شعرم در گوشه ی ویران میخانه
من شاهد صدها جنون هستم من حاوی یک عمر تقدیرم
در اینه گویی نهالی نو در دل ولی چون بیشه ای پیرم
من انزوای تلخ یک کودک در بستر بی مادری هستم
من شعله ام من اتشم گرمم من شاعرم من عابری خسته ام
من راوی دلهای بیمارم در فقر احساسات شیدایی
گمگشته ی یک کشور سختم در انحصار سرخ رسوایی
من ناقل ویروس تحقیرم سمباده ی روح تبرزین ها
من شاعر یک عمر تردیدم یا پرچم رنگین ایین ها
من داستان بسته ی دردم در بین دستانی ترک خورده
من مرهم اشک یتیمی که در بی هوایی مادرش مرده
یا گور خواب خسته از سرما در شهر الوده به بیماری
من خواب من بیمار من تلخم اما بگو یک لحظه بیداری
اما بگو با من که میبینی فقر زمینی که پر از خالی است
جیب تو شاید مملو از پول است وای از کسی که سفره اش خالیست
وای از منی که خوب میبینم وای از تویی که خوب میبینی
من راوی ام راوی این دردم دردی که کشته هر دل و دینی
شعله
غمگین و زیبا بود
تاسوعای حسینی تسلیت التماس دعای فراوان