سلام شهزاده ی شهر مدینه
سلام ای قصه گوی بی قرینه
سلام برغربت و تنهایی تو
سلام برناله ی شیدایی تو
سلام خاتون سلام ای روح بابا
ببین که جلوه گر شد نور مولا
شنیدم قصه ها داری بگویی
نوای نینوا در دل بجویی
چرا بی بی چنین رنگت پریده
تو طفلی پس چرا قدت خمیده
چرا بی بی برهنه پا دویدی
ز قوم ظالمین جانا چه دیدی
بگو گوشواره از گوشت که برده
مگر عمه فراموشت نموده
نترس بی بی بگو از رنگ نیلی
ز رنج تازیانه ضرب سیلی
بگو آن دم که تنها می دویدی
از آن خارمغیلان چه کشیدی
چه گفتی رو به جدت در مدینه
که زهرا مادرت هم دل حزینه
شنیدم شام مهمان بوده ای تو
ز روی بام سنگ ها خورده ای تو
زنان اسپند آوردند برایت
گهی آتش افکندند سرایت
چو دیدن گریه هایت کِل کشیدند
غریو هلهله از دل کشیدند
مخور غم رأس بابا روی نیزه
برای غربتت هی اشک ریزه
شنیدم در خرابه جا گرفتی
در این ماتم سرا مأوا گرفتی
شبی در خواب دیدی روی بابا
دلت پرواز کرده سوی بابا
چو آن سرکرده ی قوم لعینان
شنیده ناله هایت داده فرمان
برایت آورند یک تحفه ی ناب
نباشی دل غمین و یا که بی تاب
چو دیدی آن طبق گفتی به زینب
نخواهم من طعام در این دل شب
ولی بی بی بگفتا ؛ نازنینم
مخور غم نور عینا دل غمینم
شده میهمان ما بابای خوبت
ببین چشمان او گردیده سویت
خدارا تو چه دیدی که دمادم
زفریادت خرابه شد پر از غم
بگو بی بی چه گفتی تو به بابا
که اشک از دیده اش گردید هویدا
چرا زینب آن آیینه ی صبر
نوای ناله اش برد هوش از سر
چرا آن هدیه خاموشت نموده
دگر غم را فراموشت نموده
تو رفتی زینب از داغت پریشان
تمام عمر از هجرت در افغان
تو رفتی و خرابه شام تار است
دل آل علی از غم چو نار است
بباید سوخت زین ماتم به عالم
که کشته خصم دون اولادخاتم
اگر شیعه ازین غم ناله دارد
یقین داغ دل ویرانه دارد
آیینی بسیار زیبا و شورانگیز بود
دستمریزاد
اجرتان با عمه سادات