در نخستین بامداد
هنگام تکثیر انسانیت
من....
به زمین هجرت کردم
جنگل ها ،رگه ها یی هنوز
از احساس داشت
آفتاب بر سطح زمین نعره می زد
رود ها بازتاب سادگی کودکان
نقره ایی روستا بود...
کوه ها سفید تر از امروز بودند
مراتع بی امان میزبان دام ها بودند
پایان جهان رویایی بود برای
نبض زمین...
اما....
در فصل تاریک زمین
نعره ایی معصومانه از فراسوی
مدار زمین از مایوس ها
عاشقان را در کوچه بی مغز ها
بر سکوی غرور تشریح می کرد
باد های بی تقوا بر بام شهر
نفرین گلباران می کردند
و ناگهان زمین دهان باز می کرد
از انتها ، قلعه و افلاک را فتح می کرد
و مردمان داغ تر از دیروز
غافل از سجده سیب سرخ به آسمان
خدا را .....
به زبان فقط شکر می کردند
باران ها ،کاهلانه..صبحگاه
بر تن سرد مزارع سیلاب به سوغات می بردند
و برگ های مشتاق آواز قناری
بی عشوه در گل و لای وطن
میمردند.....
دورم از جان خویش
تن پوش کوچه های اینجا خالی از قصه
بی زمزمه فقط زمان را تکرار می کنند...
کاش هجرت نکرده بودم...
بسیار زیبا و جالب بود
ظاهرا اجباری بوده
ملایکه هم برایشان جای سوال داشته
ولی رب جلیل فرموده اند که چیزی میدانم که شما نمی دانید