باز هم غروب....
ونفس های ناشناس دست به دعا
میان برگ ریزانی عمیق از عمق جان
رگبار باران میان رد عطر های بی تکرار تو....
چکه احساسی گنگ از این جنون دلتنگی ست بر جان
هرزگی مرغان وحشی با جغدان شب...
این نقاب...این تکرار من بی من
این سقوط در تسلط زمان بر دلواپسی فردا
دغدغه تو...
همیشه پلک هایم را خیس می کند...
میان انقلاب عشق های متروکه
گیسوانم آواز می خواند..
روبروی آیینه...این من بی تو....
کاسه ایی دارد پر از آرزوهای بر باد رفته
میان شکست انعکاس نگاه تو در شب
در فضایی آرام...
خواب هایم نقش بر آب شده
چهره ام ،مست نبودن هایم شده...
شب...باران....رعد و برق افکار بغض آلود من
سو،سوی چراغ ماهیگیران
گویی مردی خیس عقایدش شده...
میان همهمه آتشگون مرداب زمان
میان خاکستر های یک تصویر قدیمی...
نسیمکی می وزد...
این خبر خوبی ست...
برای مجاب شدن از احساس خوشبختی..
بلبل که برای آرش بی کمان آواز نمی خواند...
و حضور باد...
غنیمت افسون احساس ماست.
بسیار زیبا و جالب بود