شب ها بلوط ها
از پریشانی انگشتانم بروی
ذرات معلق عطر های جا مانده
از گل پونه های تو....
قصه سنجاب های عاشق را برایم
آواز می کنند...
اینجا بدون عشق
ساعت ها مجنون می شوند
ساز ها تهی از نت به خواب می روند
اما من بی دغدغه تر از بارش باران
برسقف سفالی خانه ایی متروک...
هنوز عاشقانه برایت می میرم...
وقتی چشمم رها از نگاه تو باشد
همدردی با چین و چروک،دست هایم
هنگام نواختن آهنگی از آخرین ترانه نا تمام تو چه ارزشی دارد
آنقدر نحیف شده ام
اگر از آسمان ،بجای سنگ ،باران ببارد
باز مرا می کشد...
این روز های آخر...
انگار کافه پیر تر از من...
منتظر تر از من....
چشم به صندلی خالی تو دارد
حواس پنجگانه ام هنوز
رد ، دوست داشتن هایت را در ارتفاعات کافه
میان نقاشی های رنگ پریده اوستا نقال
جستجو می کند....
اعتراف می کنم...
برای سرودن از تو هنوز ناقصم...
سال هاست در رویاهایم
یواشکی....
تو را پنهان کرده ام...
به اندازه تمام واژه های سیاه
از تو جواب رد شنیده ام
نه تو را مشنوم
نه تو را می بینم
نه تو را می بوسم
اما در رویاهایم عاشقانه برایت می میرم...
عشقی که شب های افسون را آرام می کند
فرق دارد با تمام دلتنگی های دنیا...
باورت نمی شود......دلت نخواهد.....
هیچکس مثل من تکرار نمی شود
سال هاست در رویایم
هنوز زنده ام
قلیم می تپد
در سرابت به خوابی عمیق فرو رفته ام
مو هایم زودتر از خودم سپید بخت شده اند...
میان این رویای مشوش،سال هاست از میان
انگشتانم به قلب دیگری،سر می خوری
و من.... باز دوباره.....
ماهی را دوست دارم...
سراب را دوست دارم...
عشق را دوست دارم....
و باز دوباره در رویا هایم عاشقانه برایت می میرم....