شب بود و می ربود زمستان بهار را
تب بود و می زد از سرم آخر قرار را
اندوه و درد و غم ؛
همه بر یک قسم که تا
وارونه سازم این قدح اعتبار را
ابلیس های مست
خفاش های شوم
ته مانده های فصل نگون بخت انجماد
جرثومه های ناخوشی ی فصل انعقاد
پس مانده های هرز علف های بد نهاد
بستند بانگ مرغ سحر را به آسمان
کندند بال نازک پروانه های مان
بستند درب آهن دژ را به سوی نور
جایش نشانده سایه و جهل و خُمار را
اما در این میان ؛
اندیشه های سبز
فواره های صبح
دروازه های روشن مهر و فروغ نو
گل بوته های نابغه ی دشت آفتاب
از ما گریختند
بر ما گریستند
قربانیان کوچ زمستان ما شدند
رفتند و گل به مرز غریبانه ریختند
ای داد از این قفس
فریاد از این زمان
اینجا نفس برای کشیدن چه سخت شد
قلبم گرفت و بوته ی صبرم درخت شد
پس چاره چیست
باید برید و رفت
اما دگر کجا
اینجا سرای مهر و قرار دل من است
این سرزمین تمامی آب و گل من است
باید نشست و در پی یک راه چاره بود
باید به فکر نور و امید دوباره بود
گل بوته های خسته ی عاشق که آمدند
پروانه های دشت شقایق که آمدند
ما را خبر کنید
ما را خبر کنید و بگویید آمدند
تا پر کنم ز شعر و غزل کوچه سار را
تا از سپیده پر کنم این نوبهار را
وز برگ و از ترانه و گل شاخسار را
جانا بیا که دفتر شاعر خریدنی است
اندوه سبز و ناله ی عاشق شنیدنی است
دوری مکن ز ما
دوری مکن ز ما...