همیشه پرسشی بی جواب بود برایم
گفتم آن را در غالب شعری سرایم
عشق چیست که این همه از آن دم میزنند
آنکس که آن را ندارد مثال خر میزنند
کار وبار خود را بکلی رها کردم
تا مگر با رمز و راز عشق آشنا گردم
مصمم وبا ولعی بسیاربسیار
سوی پیری شدم اندر کنار
گفتم ای پیر فرزانه موی سپید
پرسشی دارم مرا اندکی بده نوید
عشق چیست که این همه از آن دم میزنند
آنکس که آن را ندارد مثال خر میزنند
پیر فرزانه لحظه ای کرد مکث
سپس از توی جیبش درآورد عکس
لحظه ای بر آن عکس خیره گشت
تو گویی جهان پیش چشمش تیره گشت
سپس آهی عمیق کشید آن پیر سر
شروع به سخن کرد با دیدگان تر
گفت مثالهای ساده میزنم برایت
تا رمز عشق آسان شود در نگاهت
هیچ پرستاری بهتر از مادر دیده ای
آنکهعمرش کرد بهر تو بازیچه ای
هیچ تکیه گاهی بهتر از پدر هرگزدیده ای
تنها کسی که حاضرست با غلتک رویش بروی
حتما دیده ای سربازی با آغوش باز
میدهد سر و جانش را از برای خاک
دیده ای حتما که فردی سترگ
میدهد جایش که دیگری گردد بزرگ
پدر مادر سرباز و سترگ و بزرگ
با جوشش عشق است میشوند بزرگ
بدان گر خواهی در کاری رسی به عرش
لاجرم جرعه ای عشق باید در آن کرد نشر
گفتمش راست گفتی که عشق واقعی این است
راستی قصه آن اشک وعکس نیز همین است؟
آهی عمیق کشید و گفت نمره ات شد بیست
قصه عشق است و دگر جز آن هیچ نیست