گروه سنی د
برف، کولاک، طوفان...
زوزه ی پر وحشتِ باد،
سرما و یخبندان...
آنزمانی که همه رفتند،
جا مانده بود...
قُمریِ این قصه در یک لحظه تنها مانده بود
... آخرِ پاییز
زیر شیروانیِ یک خانه که دور از شهر بود
لانه ای را زود ساخت،
اما...
لانه اکنون مسلخی ویرانه بود
جای ماندن که نبود...
روی سیمِ یک چراغِ برق
پای خود را چِفت کرد
یادِ جُفت و جوجه ها افتاد...
هوا سرد بود اما
قلبِ آنها از محبت گرم بود..
برف، کولاک، طوفان
زوزه ی پُر وحشتِ باد،
سرما و یخبندان...
روزی یک خشکیده شاخه، خورد روی خانه اش
لانه اش از بین رفت
خُرد شد کاشانه اش
یادش آمد،
جوجه هایش باز بی طاقت برای لقمه ای نان
در سوزِ سرما، لمس و بی جان
بالهایش از نو شکست...
دلِ قمری برای جوجه هایش رفت...!
ناگهان قمری به خود آمد
بال و پر زد، برف ها را تِکاند
کودکی را دید
دست در دستِ مردی، سوی او با خنده می آمد...!
پر زد و دورتر، روی سیمی آنطرف تر
باز چنگالِ خود محکم به کابلِ تیرِ برقی بست
لحظه ای ترسید
قلبِ قمری باز هم لرزید
فکر کرد
شاید آن کودک خیالاتی به سر دارد...!
دام...
گوله برف
سنگ
تیر و کمان...!!!
خویش را در خیالش روی یک شومینه بریان دید
سخت ترسید...
زود پرواز کرد و از آنجا پرید...
در آن برف، کولاک، طوفان
زوزه ی پر وحشتِ باد
سرما و یخبندان...
کودکی زیبا
در درونِ کیسه ای گندم
دست می برد، بلغور می پاشید...
اعظم قارلقی (خالقی)
۱۳۹۰/۱۰/۰۱
۰۰:۰۵
غمگین و زیبا بود