پنجشنبه ۲۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب عنایت اله کرمی
|
صبح یک تابستان
وقتِ بیدار شدن
طعم یک حسّ غریب
به سراغم آمد
حس یک اسب
که آزاد و رها بود ولی
تک و تنها ، جدا افتاده
حسّ یک بلبل سرگشته که بعد ازعمری
فرق عطرِ گلِ یاس و نرگس
بهرِ او قابل تمیز نبود
حس یک باز که در اوج غرور
می گشاید پَر را
غافل از این که پری
در کمان پسری بازیگوش
همۀ دار و ندار او را
سُخرۀ سادگی و لذّتِ بازی کرده
حس یک گاوِ میانسالِ ز کارافتاده
کم توقّع ، پُرکار
مفتخر زین که تمام عمرش
قدرتِ برترِ یک مزرعۀ سبز و بزرگی بوده
و هم اکنون فقط منتظر است
تا بداند که سر و پوست و دُمَش
چه خواصی دارند
در همین حس غریب
غرق بودم که یکی قُمری خیس
لنگۀ پنجره ام را
سراسیمه گشود
به سوی پنجره رفتم ناگه
که ببینم کمکی مقدور است؟
ولی انگار که نه
بالِ احساس من و
پر آن قمری خیس
هر دو قیچی شده بود
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.