گفتند شاعر شو ، ولی عاشق نشو هرگز
تا که نیفتی در نژنگِ چشم آهویی
شاعر شدم در دام چشمان تو افتادم
عاشق شدم ! آنهم چه عشق پر هیاهویی
امروز با شمشیر ابروی تو درگیرم
با بغض جانکاهی که مانده توی حلقومم
رویانده تا عمقِ وجودم ریشه ای ناسور
در هم شده آن حالت مجهول و معلومم
دستِ دلم اینگونه رو شد پیشِ روی تو
می خواستم همپای من چون سایه ام باشی
راضی شدی ویرانه گردد اشتیاق من
وانگاه در مخروبه ای همسایه ام باشی
دشت ذهابِ خاطرم وقتی که ویران شد
در سیل و طوفان زندگی را وانهادم من
گفتم که شاید این زمان در فکر من باشی
دیدم که بیخود میدرم بر خویش پیراهن
دیدی که در میدانِ ایذاییِ مین هستم
در پشتِ انبوه موانع تا خط لبهات
تا خاکریزِ تو به قدر عمر من راه است
مسمومم اما از شرنگ نیشِ عقرب هات
هر روز و شب از آسمانم چلچله بارید
لیکن نبوده یک پرستو توی تقویمم
من با خزانِ باورم جنگیدم اما تو
هرگز نخواهی دید در شولای تسلیمم
آزار دارد آن نگاه غمزه آلودت
انگار کافر گشته آن صیادِ شیرافکن
از یادِ تو برده خدا را بی گمان شیطان
در تو تجسم کرده بی شک غولِ اهریمن
پژواک تو روزی به سویت باز میگردد
هر آنچه را در زندگی فریاد کردی تو
تو با همان دستی که دادی باز میگیری
آنی که ویران کرده یا آباد کردی تو
تیرماه97_ البرز _ فردیس
عاشقانه و زیبا بود