کیست آن در سیاهی حلقه بر در می زند؟
بی گاه آمده ای
به در کوفتنت را جوابی نیست
اینجا، زبان را، منطق خانه ای نیست
نه، اینها زبان را به کشتن آمده اند
جنگ است اسماعیل عزیز
آمده اند زبان مان را به غارت ببرند
و من، و تو، چه بودیم
جز شعر ها یمان
ما شعر می خواندیم
شعر
آمده اند شعرهایمان را به اسارت ببرند
اگر چراغ بمیرد
تو شمع باش
شمع باش و بتاب
بتاب و بخوان
بخوان که خواندنت مرا، سخت خوش می آید
خوش می آید مرا
مادرم کبری را
و قماری دیگر
خواهرم بانو را
و سلامی دیگر
پدرم چشمه ی نور
و کلامی دیگر...
راستی ای برادر،
در و دیوارِ این خانه مَجاز است چرا؟
رخ ما، در آن پنجره خواب است
چرا؟
نمی خواهند ظرافتِ شعرِ لبانت را
نه، نمی خواهند
نمی خواهند سرودِ حزن انگیزِ شبانت را
نه، نمی خواهند
نمی خواهند آن دم
که تو شعر می خواندی
تو، شعر
نمی دانستم که تو شعر می خواندی یا شعر ها تو را؟
نه، تو خود شعر بودی
ای بی نسبت ترین با من
جاری چشمانت کدامین تشنه سیراب می کرد، آن دم
که تو شعر می خواندی
تو ، شعر
چشمانت گریزگاه من است
که مرا
گریز از چشمانت را
گزیری نیست
ای صورتت همه چشم
چشم هایت همه سرخ
شعری بخوان...
بسیار زیبا و جالب بود