...
درها باز کنید
فریادی گم شده را می جویم
دوش، بر سر کوی بلند
تکمله ای می خوانده ست :
بر باد ده که باد
خود، ما را، خواهد بُرد.
ما آنجاییم
بنگر که چگونه بی تاب، زمانِ مطلق را در انتظار می کشیم
ببین که چگونه جان می گیریم
قطره قطره، خون خود را در طلبیم
در خطوطی بی منتها
رُخانی رنگ باخته
کژ و کوژ به پیش می آییم
همه سرابیم ما
نقش برآبیم ما
بگذار تا آب کناری زده چون موج برآییم ما
به یاد آر که یاد
خود، ما را، خواهد بُرد.
ما آنجاییم
بنگر که چگونه بی نَفَس، تنهایی مطلق را فریاد می کشیم
ذرّه ذرّه، هوای خود را در طلبیم
در غیبتی بی حضور
سگانی سنگ خورده
لنگان لنگان به پیش می آییم
همه فریادیم ما
خانه خرابیم ما
بگذار تا خاک کناری زده چون لاله برآییم ما
به پا دار که راه
خود، ما را، خواهد بُرد.
ما آنجاییم
بنگر که چگونه بی گاه، مسندی مطلق را به بار می کشیم
نه بر معنای آزادگی، رنگی
نه بر سرو چمان مانده ست، آهنگی
در این دریایِ رملِ بی حاصل
به سر فرو رفته
پا در هواییم ما