دل بیقرار است و درتهاجمِ توهماتِ بارران دیده و دل دریده
گریبان را دریده است
در این دنیای بی دنیا و پراندوه وپرنیرنگ
گل چیدن و دل دادن
سخت ترین کارست و حاصل
درماندگی!واماندگی !
اما دل، خیال ِخالی کردنِ خاک زیر پای مرا
در سردارد
حال بیحالی و پراز خالی بودن را
از پشت سربریده!
ای دل!
با پنجه های اهنین گریبان مرا رها نمیکنی!
اخر جز ان چیزی که میخواهی چه میخواهی؟!
اول بار مرا فریفتی و طلوعِ روزِ عشق را
به عشقِ با تپش ِ نبض تو دویدن،دویدم!
سرم شکست!سینه خونین و جامه خاکی!
و درجامِ خونینِ غروب
بی سرانجام،عریان با سینه ای دریده
که حاصل هم آغوشی تو با بی وفایی بود!
بشارت بادت این طفل ِنورسِ پیرِ نابسامانی ام!
باشد!
من ترسِ ریسمان ِ سیاه وسفید را در نطفه بی نفس میسازم
این بار،راه میرم!روی جای پاهایم!روی مُهرِدستانم بر سندِسیاهِ خاک!
بعد میدوم!از حفظ!از یاد!
شاید سرم نشکند!شاید جامه ام بوی خاک نگیرد
سینه ام نوای چنگ را بینوا سازد
شاید....
اما...
سحر نزدیک است و تا طلوع،
فاصله کمی کمتر از پوچ است!...
...
میدوم!میدوم!....
مرگِ خورشیدو دوباره
تکرار!...
مجیدبیگدلی