عاشقی دلدار را در بر نهاد
دیدگان در چشم آن اخگر نهاد
در نفس هایش دمی بی تاب شد
سر به روی شانه اش در خواب شد
سایه سار زلف را در بر گرفت
پاکدل را آتشی دیگر گرفت
گفت بس عمری که دل فرسوده ام،
نیست غم، این دم که جان آسوده ام
لیک درد مردمان تیره روز
کی گذارد با تو شب آریم روز...
پس به روی خاک زانو زد خموش
لیک اندر سینه غوغا و خروش
آتشی اندر زبانش ریخته
دردی از هر استخوان انگیخته
سر برآورد از درون ریش ریش
تا که از دل برکشد فریاد، خویش
پس سراسر سوخت روز وصل خویش
زان که می پیمود در دل، اصل خویش
یک دم از سوزش به سوی آسمان
دود شد آندم چو آه بی کسان
سوخت هر سلولی از اعضای او
ماند تنها زین میانه جای او
بر کناری ماند معشوق حزین
چشم خونین از تماشایی چنین
گفت ای دادار و ای پروردِ گار
کفر اگر این نیست انصافی بیار
سهم من این بود از آغوشِ تو؟
زهر در کامم به جای نوشِ تو؟
مر نه ما با هم قراری داشتیم
بر قرارت، بیقراری داشتیم
گرخدای درد، صد بد می نمود
راه بر دلداگی سد می نمود
ور خدای فقر دامانم گرفت
راه بر امید و ایمانم گرفت
آستینم را حقیر بت پرست
آستانم را خداوندانِ مست،
دل به مهر یکدگر پرداختیم
ناخدا می سوخت ما می ساختیم
ناخدایان را چو خود پرداختی
لاجرم کارِ جهان را ساختی
واژه های پاکِ تو ناپاک شد
هرچه خوبی در دلِ این خاک شد
یار من بربود این درد و جنون
کرد این بیچاره دل را غرقِ خون
دیگر از امّید، نومید و فگار
جان رها سازم من ازین روزگار
دوزخ و فردوسیان بگذاشته
می روم با گردنی افراشته
تا که جانِ خویش در خاکی نهم
داغ بر دامانِ ناپاکی نهم
پس مرا بگذار، بگذر این زمان
تا بمیرم در دل این خاکدان
ور سزاوار چنین بیداد؟ نه؟!
سینه خونین از چنین فریاد؟ نه؟!،
با خدایان خودت بیداد کن
بعد از آن از نو جهان آباد کن
بعدها گر آدمی آری پدید
پاک کن هر واژه از پست و پلید
تا زمین باشد سراسر مهرگان
شاد باشد روز وصل عاشقان