« شيشه و سنگ »
خدا ما را نمي خواهد،از اين عالم دلم تنگس
براي آنكه دنيايـش ، مداماً كينه و جنگس
خدا ما را نمي خواهد،وگر نه اين چه نيرنگس
به هرجا پا نهم آنجا،به پايم ضربه ي سنگس
خدا ما را نمي خواهد، زِ دنيايش دلـم تنگس
براي آنكه دنيايش ، همش بازيچه و جنگس
خدا برحق دهد فرمان،شياطين را به حق جنگس
تسلط دست شيطان نيست ،خدايا اين چه نيرنگس
بسنج اول گدايي را،كه آن از پاي خود لنگس
عقيده اش را محك بنماكه با حكم خدا جنگس
شياطين با بني آدم ، به مثل شيشه و سنگس
دوتا با هم نمي سازند، مگر مُلك خدا تنگس
همه دانشوري دانـد ،شياطين كارشان ننگس
خدا اين را نمي داند،كه زشتس يا كه خوش رنگس
بيا دانشورا بـشنو ، كه دنيايش همين رنگس
پلنگي باشد و آهو ، چراگاهش به يك رنگس
به دانش كي توان جويي ،چرا اين رنگ و آن رنگس
كه دانش پيش ما دُراست،به پيش آن سيخ وسنگس
گدا را كي سِزد گويد،كه ملك ازمن پُر آهنگس
كه اين حرف از شهي باشدكه تختش پُر ز اورنگس
مَثَل شد اين گدا و شه،كدام را ملك در چنگس
سر فرمان مُلك از اوست،كه جايش در زمين تنگس
خدا را نامي آوردم ،كه شاهش نقش كمرنگس
زِ شاهي تا به ملك آن ،هزاران بُعد فرسنگس
بيا با راستي ره رو ،يك مترش بِـه زِ فرسنگس
بـبين كج راهي از اول،طريق زشت خرچنگس
خدايا پيشِ نـشناسان ، گُهر مانند يك سنگس
دلم از زجر مخلوقت ، مداماً خسته و تنگس
حسن راز از تو مي جويد،اگر رنجور ودلتنگس
مدد را از تو مي خواهد،وگرنه لعل ما سنگس
٭٭٭
بسيار زيبا و دلنشين بود
همشهري عزيزس