گردشی عاشقانه در باران
بارشی بی بهانه بر یاران
بوسه درکوچه های بارانی
یاد یک جمله از وفاداران
بر سر خاطرم هوار شده
تا مرا در خودم اسیر کند
اشکهایی که دُرِّ نادره شد
ابر در آسمان خاطره شد
چشم خورشید تا ابد حیران
ازگلابی که زود ناسره شد
میرود در هوا ذخیره شود
تا زمین را شبانه سیر کند
لشگر موش های هار شده
ناکس و دزد و نابکار شده
روزها بر زباله ها رقصان
شام تا شام توبه کار شده
دست از ریشه بر نمیدارد
تا مگر دشت را کویر کند
مغز من درسکوت پوسیده
سرِ تو خواب کهنه ای دیده
شک ندارم که اهرمن ما را
نیمه شب در سجود دزدیده
با همان خنده های شیطانی
تا من و خنده را حقیر کند
می شود پیل ساده ای بودن
در توهم نشست و فرسودن
یا که شیری بشیر گردیدن
اهرمن را ز خویش پالودن
پیش از آنکه شغال نامردی
بیشه را بیش ازین فقیرکند
یاد دارم که ما قسم خوردیم
که اگر دل ز یکدگر بردیم
دست دردست هم بیندازیم
تا مگر در کنارِ هم مردیم
کاش این وعده در عمل آید
قبل از اینکه سپیده دیرکند
ما خریدارخون خود هستیم
سربه دارجنون خود هستیم
پشت خط وخطوط بد مستی
حافظ چندوچون خود هستیم
تا که دل با خرد درآمیزد
طرح یک فصل بی نظیرکند
درودبرشما
زیبا قلم زدید