شب اگر زمزم چشمان تو جوشید سحر خورشیدی ست
کهکشان با شَرَفِ چشم ِ شما در شُِرُفِ ناهیدی ست
تن بی عیب شقایق ، سر جحازی ِ شما شد بانو...
رمقی نیست به تکرار گناهم... توبه هم امّیدی ست
غزلی بر تن تب دار لغاتم زده این خرقه به میل
دل به دل راه ندارد ؟ تختِ من با تو چنین جمشیدی ست
بال رویای تو بانوی نوک قله ی قافم ... پر سیمرغ من است
سوختن شیوه ی ققنوس من وُ آخر ِ هر تردیدی ست
تو که تندیس وفا داری ِ هر لحظه ء پُر راز منی...
من که تمثال تو حک کرده خدا روی دلم نومیدی ست؟!
کاش قادر شود این شعر به جاری شدن از لعل لبت
گر تو خوانی بنویسم که خدایا زندگی مهشیدی ست
ادب از حیطه ء معصومیتِ چشم ِ شما بر قلمم نوشاندم
گِلِه ای نیست که این رقص نگاهت غزلی فرشیدی ست
بزن آهسته در ِ کلبه ء متروک دل و تا به ابد مهمان باش
درو دیوار دلم در تنش افتاده.... بیا چون بیدی ست
که بلرزد به وَزِش های مهیبی که فراقت به سرم میکوبید
همچو پروانه و شمعی که نه ! چون؛ بانوی من خورشیدی ست
سید رضا موسوی 11/2/91
و من الله التوفیق