« به نام خدا »
سایه ای آمد شبی از راهِ دور
خسته اما ساکت و رام و صبور
اهل غربت بود و با من آشنا
از دیاری بی نشان و بی عبور
مست بود اما نه از جام شراب
نَشئه بود اما نه از وافور و فور
همنشینم شد در آن شامِ سیاه
چون غباری مانده از اهلِ قبور
روی دیوار اتاقم نقش بست
شد شبیهِ نقشِ رویِ سنگِ گور
سایه ام با او یکی شد ، ناگهان
شعله ور شد همچو آتش در تنور
گفت ؛ ای انسانِ خام اندیشِ پَست
ای ؛ سرا پا نخوت و کبر و غرور
غرق در امیال پوچِ خود شدی
روز و شب در حالِ عیشی و سرور
دل به این دنیای فانی بسته ای
بی خبر از عالمِ ؛ « بالا و نور » !
با نقابِ « دین » ؛ خیانت میکنی
صد هزاران بار در حدِ ؛ وفور
از حقیقت های هستی غافلی
چون که مشغولی تو با دیگر امور
با خودم گفتم ؛ که این درویش کیست ؟!
از کجا آورده این ؛ « احوال و شور » ؟!
شاید ؛ « اوهام » است ، یا خوابی عمیق ؟!
یا که ؛ « وجدان » است ، در حالِ ظهور ؟!
رفتم آن شب ، با خودم ؛ « خیام » وار ...
تا ؛ « توَهُّم » ، در کتابِ ؛ « بوفِ کور » !!!
« مهران اسدپور »
بسیار زیبا و شورانگیز بود