توانی نیست کز بستر تن رنجور بردارم
ندارم کس که دستم را بگیرد غیر دیوارم
به خود می پیچم از دردی که تن را
استخوان سوز است
رمق دیگر نمانده که تن زارم به پا دارم
چنان پیچیده در خویشم،که سر تا پا گره خورده
کلافی کور و سردر گم،به نقش غصه بر دارم
نمی خواند مرا بلبل،که خشکیده به باغم گل
صدای شوم جغدی باز می آید ز آوارم
تمام غصه ها را من شبی از دل براندازم
اگر همراه چشم تر،سرت بر سینه بگذارم