جمعه ۲۵ آبان
خواب مرده شعری از ماریا فضیلت
از دفتر شعرناب نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۶ ۰۲:۲۸ شماره ثبت ۶۳۳۵۵
بازدید : ۳۹۱ | نظرات : ۱۳
|
آخرین اشعار ناب ماریا فضیلت
|
شبي بيدار خواهم شد ميان خواب هر روزم
تمام تکه هايم را به روياي تو ميدوزم
شبي بيدار خواهم شد، ولي ديگر نميخوابم
تو را در تار و پود بغض هاي خسته مي يابم
گلويم زير انگشتان سردت،آه...ميميرم
مرا در سينه چالم کن،کمي آرام ميگيرم
تشنج هاي خاموش و جهاني ساکت و صامت
به تشديد تو در فرياد هاي مرده و ساکت
صدايم از ته چاهي که ماهي را بغل کرده
صدايم را...نمي بيني مرا از پشت اين پرده
ميان پرده اي خيس و جهانم تار مي بندد
تو را تاريک ميبينم، کسي با بغض ميخندد
جنون جاري ميان جنبش دستان اين ساعت
تعقل رنگ ميبازد ميان ذهن بيمارت
صداي ضرب باران روي بام خيس افکارم
تو تنها چاره ام بودي، ولي انگار ناچارم...
که اين مرداب راکد را به چشمانم نگه دارم
از اين پابندي مطلق، ازين مرداب بيزارم
که پايم بند و چشمم بند و کلم در تو زندان است
هواي آسمان چتري، هواي قصه باران است
زمين فاسد، هوا فاسد ،فساد از ابر ميبارد
به نقل از خوشه ي گندم، زبانم بمب ميکارد
ترک از سينه ي ترکش ميان سينه ام وا شد
يک عمر پنهان شدم از خود، ميانم يک تو پيدا شد
تو را در قلب ميکارم، کنارم سبز خواهي شد
تو را از خود نميگيرم، تو اينجا فرض خواهي شد
که در اوهام و استدلال تنها علت محضي
ميان جمع گندم ها تو تنها خوشه ي سبزي
خسته از خاکستري هاي غبار آلود دنيايم
تمام رنگ ميبازد به قيد جا و بي جايم
به هر جايي که برگردم، به جز تو مقصدي هم هست؟
بجز الکل نمي خواهد، اين آشفته ي بد مست
به تخمير وجود تو منم دائم به خمر از تو
بهم ميريزد افکارم بيا تسکين داغم شو
اگر از داغ ميگويم، اگر ققنوس ميسازم
که از شعر تو خاکستر شده اين زخم سر بازم
اگر از عشق ميگويم، فقط يک بعد را گفتم
که هر کس از خدا ميگفت، من ياد تو مي افتم
تو را ترديد بايد کرد که از تو مطمئن تر شد
و شکي کفر آلوده که تبديل به باور شد
اگر روزي نباشي، من نه، اما شعر ميميرد
ولي اين قلب ميخوابد اگر آرام ميگيرد
زمستان خوابي مفرط گريبان گير خواهد شد
بهار از دست خواهد رفت، کمي هم دير خواهد شد
ببين، من هر چه بنويسم به تو زنجير خواهد شد
توالي نفس هايم به تو تکثير خواهد شد
بيا اين روزه را بشکن، دهان شعر خشکيده
بيا تحويل سالم شو، در اين اسفند پوسيده
تو را در واژه آوردم، مرا از ياد مي بردم
"تو" غالب بر ضماير شد و من هي بغض را خوردم
و من مغلوب و مفقودم پس يک مشت آرايه
به طرح نور بي رنگي که کم شد در دل سايه
اگر روزي کسي آمد، دلت همپاي راهش شد
اگر از من گذر کردي...اگر...حتي اگر از خود
اگر روزت به شب چرخيد و شب در روز پيدا شد
نفهميدي که ديروزت چگونه ظهر فردا شد
و دستانت به کاغذ رفت و يک آن يک غزل رو شد
سير سيال جهانت با مداري تازه همسو شد
نگاهش کردي و ديدي که چيزي در تنت گم شد
سپس طوفان زد و جنت تمامش سيب و گندم شد
اگر روزي خودت را لابه لاي يک جهان "تو" دفن ميکردي
اگر پاييز سالت شد و ديدي با زوال ابر همدردي
و بستي چشم هايت را، نديدي آتشت ميزد
هزاران بار بخشيدي، هزاران بار هيچت کرد
اگر ديدي نباشد، نيست خواهي شد...نميميري
نميميري؟ ولي يک عمر با مردن که درگيري
اگر شب آفريدي ماه ميشد بر تنت تابيد
و رام چشم هايش ميشدي،ديوانگي خوابيد
اگر روزي کسي آمد جهان را واژگونت کرد
و موج غرق موهايش تو را غرق جنونت کرد
تاره آن لحظه تب اين واژه ها را درک خواهي کرد
ميان خواب هر روزت، شبت را ترک خواهي کرد
و اين بيداري مزمن به عمق خواب ميريزد
و قلبي که تپيد و نظم منطق را به هم ميزد
به ضرب تو ميان فعل بودن در کنار من
به کسر بودنم از فکر تلخ بي تو من بودن
و در اين شعر تنها يک تو ثابت ماند و ميماند
پس از تو من کجا جا ماند؟...کسي چيزي نميداند...
|
|
نقدها و نظرات
|
سپاس | |
|
سپاس فراوان | |
|
سپاس از لطف بی دریغتان | |
|
سپاس از لطف شما بزرگوار بدین جانب | |
|
سپاس | |
|
سپاس بی پایان از لطف شما | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.