نمی شود به افتادنها آموخت
از برای چه بودنت را نبودنها می بلعد
می شود را نمی شود در به در می کند
کنندگان گرفته از نیست ها فراری اند
هستهایت بسته است داشتنهایم را
از اینکه با نداشتنت ساخته ام، سوخته ام.
برو که از این داشتنم بیزارم
نمانده از ماندنت
نمی یابم آمدنت را
دارم می گذرم از گذشتن
رفتنت می ایستد در ماندنها
چه شد که نکردی
آنچه را می کردی
به کرده های نکرده ات
بر انگیزنده می خورد از ناگفته ها
گفتن را
آنچه را می خواهی، نمی گویی
آنکه را می خواهی نمی آید
نشد که بعد از این
آن شود
نمی شود به افتادنت آموخت
پا شو از افتادن
مگر نمی دانی از برای
ندانم کاری دانسته هایمان اینجاییم
شکسته ایم و شکستیم
شکستند هر چه ساختیم
و از شکستنمان گذشتند
گذاشتند هرگزهایشان را
بر خاستنهایمان
در آراستن آوردگاه
افکنده ای افروخته ی افراشته ات
پیوسته پیمودنت پیکار پیکانهاست
گسیختم از گداختن نگاشتن
گسستی از آشفتگی ام
آشفته ام را چرا
افشانده ای در افزودن آمدنت
آمدی که ببازم
ایستاده بوسیدنت را
زیبا بود