صفای عشق می خواهم ز دلداری که خود ننگ است
سیه بختی به رنگ مرگ که خود با خویش در جنگ است
تمام اعتراضش را قلم آهسته می دوزد
روانی گشته اشعارم سخن با واژه می سوزد
شب هفت قَدَر دیدم قضا می رقصد و شاد است
فلک بعد طلاق از چرخ چه بی اندازه آباد است
سکوتم را تو دریابی پر از مفهوم فریاد است
گلو عمری ست وقف بغض و یا در حسرت داد است
به هر کوی و گذر نقل ستیز شیشه با سنگ است
و اینکه پنبه با آتش هزاران سال در جنگ است
ولی دیوار سنگی بی حضور پنجره لنگ است
و شیشه خورده تنها زینت دردانه سنگ است
فتیله می شود پنبه به رقص شعله در پیش است
به آتش سوختن انگار برایش مذهب و کیش است
به ظاهر خصم مادر زاد به خلوت عشق فرهنگ است
دروغین بوده این قصّه مثل همواره نیرنگ است
چه کس گفته پرنده در قفس محبوس افتاده ست
قفس محکوم بدنامی به حبس میله تن داده ست
قفس در باور آن مرغک تنها و بی یار است
قفس تصویری از کوتاهی و تلخی افکار است
قفس بی آبرویی و خم پهلوی یک مرد است
نه از جنس مس و آهن که از نوع غم سرد است
قفس نابودی عاشق به تیغ شهوت یار است
قفس پامال فکر مرغ بیمار است
یقینا سوزش شمع و پر پروانه بی ربط است
چه تصویر بدی از عشق در افکار ما ثبت است
کدامین عشق آخر منتهی بر جاده مرگ است
کدامین ساقه در اندیشه پژمردن برگ است
کدامین شمع در هنگام سوزش فکر پروانه است؟
کجا پروانه در آتش از عشق شمع دیوانه ست؟
به واقع هر یک از درد خودش اینگونه نالان است
که در حال وداع با پیکر و دست و دل و جان است
میان شمع و پروانه فقط تلخی فرجام است
وَاِلّا سوزش آن هم بین این دو بی سرانجام است
شنیدم هر چه تا دیروز به دیده چیز دیگر بود
خودم دیدم میان لانه کرکس کبوتر بود
نشد هرگز زمان عشق بازی با لب باران
همیشه ساعت دیواری خانه عقب می ماند از میدان
جدیدا کشف گردیده زمان هم بی رگ و ریشه است
فریبی ناجوانمردانه بوده است و همان جادوی بی ریشه است
به جای شیر عقل و ببر فهمیدن در این بیشه
اُلاغی بی سراپا گیج شده سلطان اندیشه
هراسان گشتم از پیگیری این ملک ویرانه
و می ترسم ز آگه گشتن از معنای کاشانه
جلای عشق می خواهم ز دلداری که خود تنهاست
و یا در ازدحام خلق اسیر نفس آدم هاست
* * * * *
به دنیای مفاهیم چَپ اَندر قیچی باطل
لغب دادیم آرامش به دریای چنین قاتل
و زیبا خوانده ایم موجی که سیلی زد به مام خویش
و ساحل دم به دم لبیک می گوید به قلب ریش
ز سیلی سرخ شد رویش ندیدم خم به اَبرویش
و رُخ آماده از بهرِ فرود خشم گیسویش
هزاران بارررر در ساحل نشستیم و نفهمیدیم
لگد کردیم زخمش را به دریا عشق ورزیدیم
صدای حُزن ساحل را خروش موج فهمیدیم
همیشه اشک غم بیجا و یا بی ربط خندیدیم
جهان خواندیم عالم را سپس دنیا صدا کردیم
به نفع خویش نامش را به مرد و زن عطا کردیم
به جای سیر جاویدان و درک عالم امکان
جفا کردیم بر شان و مقام شامخ انسان
زمان ناگه نمایان شد سخن از عمر عنوان شد
تولّد ، کودکی ، پیری و مرگ اینگونه بنیان شد
معانی پشت و رو مَهمل ، مثل ها ضربِ در باطل
و کشتی امید آدمی بنشست اَندر گل
حکایات گل و بلبل از آن تاریخ ویران شد
دروغ پوشید رَخت حق ، حقیقت تلخ و عریان شد
و در یک صبح نادانی حماقت بر بشر تابید
خِرد مُرد و به سوی آدمی جهل سیه بارید
سروده : بابک حادثه
سلام
بسیارزیبابود