دستبندهای قضایی
مقام سبزینه ام
در جوار بوته های مسکن
تزویر افیون پژمرده اند
تب مرطوبی که زیر تعریق
به زور نفس می کشد
در قاب سینه ام خس خس می کند
و ناله هایم به زحمت
به گوش مردمان عاطفه ی در حال انقراض می رسد .
نمی دانم که لبخند سرد مرا
که در لفافه می لرزد ،
در عطف آئینه ی خودپرستی خویش نمی بینند ؟
در بستر تنهایی ام به گونه ای نامتعارف
با خدایم خلوت می کنم ،
کم کم تب کهنه ام تازه تر از قبل می شود
و برای فرار از گرماگرم شمد نومیدی
در پشت پنجره ی باران خورده ای
قرار می گیرم
که بخار نجوای سکوت عفونی ریه هایم
به شیشه ها تحمیل می شود .
انگشتانی که روزی در معرض سیگارهای
برگِ تفاخرِ شبانه ام سوخته بودند را
بر روی صحنه ی آئینه عبرت
بخار گرفته ام می کشم
و تنها به اندازه ی اثر انگشتم
هویت غریبانه ام فاش می شود .
ای بهاران گمشده ی احساس و آرزو
چرا آمال دختران ریحانه پرست را
به گورها حواله می دهید ؟
بگذارید تنها یکبار
فقط یکبار بجای دستبندهای قضایی
النگوهای مفرغی را در ساق سیمین خود
به شِرنگ شِرنگ درآورند .
محیط سرشار از
تقلید های کورکورانه ی مدنیت است .
آیا هر آنچه که ارث به ما رسیده را
باید تکریم کنیم ؟؟
و آیا بر من حرج است که نمی دانم
دین مطلق است یا نسبی ؟؟
باقر رمزی باصر
عالی بود
زنده باشید