آنگاه كه تن عريانم ، زير ضربه هاي باد مي لرزد
و دستانم از سرماي سوزآلودمي سوزد
وبا چكاوكي سينه سوز ، همصدا مي شود
....
به دنبالم بيا مراخواهي يافت
وقتي تمام فصلها پير شدند
ودر حافظه آبادي
در لابه لاي آوازهاي بومي
در موج موج چشمها
در صداي اشكهاو
در فصل عطش ، گم شدم
هيچ كس بغض شقايق را نچيد
وبه خاك سپردن
عروسكهايم رانديد
.....
به دنبالم بيا ، مراخواهي يافت
آنگاه درعمق كلام شب
خواب مترسك ها را مي بينم
ودرجدال تاريك عمر
جز كاغذ شعري مچاله
چيزي نيافته ام
......
به دنبالم بيا ، مراخواهي يافت
آنگاه كه زني زيرباران
ميوه تنهايي اش راحراج كرده است
ودرانزواي موجها
با ازدحام ماهيها ، آواز مي خواند
وبا مسافران قطار
با خودسفر مي كند
......
به دنبالم بيا ، مراخواهي يافت
آنگاه كه ماهيگيران پير
آخرين اميد خودرا به قلاب مي بندد
و ماه
درآغوش ماهي تنگ بلور
به خواب دخترك مي آيد
اگر
به دنبالمن آمدي
بايد
زمين را رهاكني
ومن را به نگاهي كه تورا
سخت عاشق است
درپگاه نگاهي گرم
از سرزمين بكر وجودت
پيداكني
شايد ، در دورترين نقطه آسمان
در آغوش خورشيد خوابيده باشم
به دنبالم بيا......
يك صدا.......مهناز.......
آه
تو باز هم به دنبالم نیامدی !!