جمعه ۱۸ آبان
پرنده شعری از علیرضا مسافر
از دفتر کاکتوس نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ جمعه ۸ دی ۱۳۹۶ ۰۰:۳۷ شماره ثبت ۶۱۷۸۱
بازدید : ۸۵۴ | نظرات : ۳
|
آخرین اشعار ناب علیرضا مسافر
|
پرنده
یک پرنده در پیِ افسانگی بود
او جوان و عاشقِ دیوانگی بود
اوج پروازش به امواج درختان
لانه اش هم توی غم بادِ زمستان
مثل یک ماهیِ از برکه فراری
تشنه ی دریا و حس بی قراری
تشنه ی عصیان و تشنه تر به اخطار
رنجِ او ، زنجیر ناهنجارِ اجبار
خسته از عمر زیادِ این کلاغان
طوطیانِ بَرده از ترس و غمِ نان
خسته از کوریِ این جغدان بیدار
خسته از پروانه بودن روی دیوار
خسته از مرز و قوانین و قفس ها
دست در دستِ خودش ، تنهای تنها
خسته از تهدیدِ مرگِ در کمین رفت
پر زد و در آسمانی پُر زمین رفت
بین راهش رهگذر های زیادی
ابرو باران و چه طوفان ها و بادی
بینِ راهش سنگِ مردم ، تیرِ صیّاد
ناله های یک عقاب پیر و شیّاد
ناله هایی که فقط از مرگ ها گفت
از خزانِ بی درخت برگ ها گفت
گفت این راهی که داری بی خطر نیست
شاخه ای دور از گزند این تبر نیست
گفت پروازت سرانجامش سقوط است
بانگ ، توی باد محکوم سکوت است
آن پرنده گفت من راهی ندارم
جز ستاره توی شب ماهی ندارم
گفت باید پر زنم باید ببینم
درس گیرم از خطر ها ، در کمینم
این چنین می گفت و می رفت و سرانجام
صاعقه انداخت او را روی یک بام
حوض نقاشی نبود و بوم رنگی
پشت بامِ خانه ای بی روح و سنگی
آن پرنده دل شکسته ، زخمی و سرد
بی رمق افتاد بر بالین صد درد
یاد گرمای قفس افتاد و نانش
یا سکوتِ هر کلاغ و ترس جانش
آیه های آن عقاب یأس پرور
یادِ پروانه ی خشکی لای دفتر
توی افکار خودش مغموم خوابید
زخمی از سنگ و کلوخِ بوم خوابید
صبح فردا که خروسِ خانه تابید
پیر مردی گس ، به یاری اش شتابید
مردِ تنها که هم آغوش خودش بود
همکلام وهمدم و گوشِ خودش بود
گوشت تلخی بود با لبخند شیرین
با صدایی خسته و چشمان غمگین
سالیانی ترکِ مردم چاره اش بود
او که گم توی خود بیچاره اش بود
شد پرستارِ پرنده توی خانه
یک قفس انباری از هر آب و دانه
او دوباره باوری دادش به جَستن
بال و پر دادش برای خوب رفتن
زندگی را او برایش ارمغان داد
راه و رسم پر زدن را هم نشان داد
روزها که میگذشت و بعدِ ایام
آن پرنده بال و پر می یافت آرام
کم کَمَک انداخت سایه روی خانه
اوج پروازی گرفت از آشیانه
او دوباره فکر طغیان بر سرش زد
میلِ رفتن برهمِ بال و پرش زد
مرد گفتش که تو را من آب دادم
توی تاریکیِ شب مهتاب دادم
گفت اینجا تو بمان پرواز من باش
همدم و همسنگر و همراز من باش
گفت رفتن زخمی از قصه ی غم بود
می روی اما بدان رفتن ستم بود
گفت ای مردِ نکو وقتِ جداییست
وقتِ لمس آسمان ، وقت رهاییست
خانه ات گرچه ره آوردِ نفس بود
لیک این شکلِ دگر از یک قفس بود
خانه ات پای مرا زنجیر می کرد
عشق تو کم کم مرا هم پیر می کرد
کار من پرواز و مردن توی اوج است
شکل یک ماهی که شوقش رقص موج است
این چنین گفت و از آن خانه جدا شد
محو توی این فلک مثل خدا شد
آن پرنده رفت توی جنگلی دور
با دو بالِ باز و آن چشمان مغرور
از دلِ جنگل صدا نزدیک آمد
یک ندا از نغمه ی شلّیک آمد
آن پرنده ، مرد تنها ، تیرصیاد
یک سکوتِ جنگلی از جیغ و فریاد...
علیرضا_مسافر
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
غمگین و زیبا بود