ای جان مرا دیوانه میکردی تو با چشمان تر
لب خم نما و خنده کن تا من شوم دیوانه تر
ای روی تو قرص قمر اما فروزان تر از او
مه از خجالت میکشد مشکین قبایی روی سر
خالق تو را تا خلق کرد گفتش هزاران آفرین
از خالق هفت آسمان گو من چه گویم بیشتر
من مرده ای بی ارزشم چون خاکِ زیر پای تو
قیمت نهادی هیچ را دادی به من جانی دگر
از گوشه ی چشم سیه بر من نظر افکنده او
یارب چنان کن شه دگر از من نگرداند نظر
شه میرود از کوی ما گو من چه سازم ای خدا
من خاک و ویران میشوم از آنچه که بودم بتر
معشوقه از در تا بشد غم آمدش از ره کنون
این دیدگان را بعدازین چون میخ میکوبم به در
امشب به رسم بی کسی شام غریبان کرده ام
گریان به یاد رفتگان آتش نشانم بر جگر
من عاشقی بیچاره ام افتاده ای آواره ام
آزرده ام از زندگی یارب مرا با خود ببر
امشب در این ویرانه شد آشوب و غوغایی بپا
چون میزند بر زخم دل یاد عزیزان نیشتر
مجنون نیارزد گریه و آه و فغانت روز و شب
لیلا به فکر خود و تو گریان نشستی تا سحر
علی مجنون