میخورد با من ، دل دیوانه در ویرانه غم
گو چه میخواهد ز جان ما دو تن دیوانه غم
شمع نادان روشنی بخشید هر بیگانه را
در عوض آتش کشد بال و پر پروانه غم
مرغ خوش خوان خوشی از گوشه ی ایوان پرید
ناگهان از بام و در بارید بر این خانه غم
بلبل دیوانه کمتر ناله کن از هجر گل
دیدی آخر میکند گلخانه را غمخانه غم
ساقی میخانه آخر در غم ما جان سپرد
بعد از این در کوچه ها برپا کند بتخانه غم
چون سواری که ز اسب افتد به خاک دشمنی
میدهد جولان به دور من چه استادانه غم
تن سراسر زخم خنجر سر سراسر شور و شوق
میکشد با خود مرا تا کوی او مستانه غم
جان به لب می آید اما غم رهایم کی کند
میکشد بر خاک و خون تا جان دهم جانانه غم
گو چرا بعد از وفاتم میکند بر ما وفا
موی خون آلوده ام را مینماید شانه غم
تیغ کندی میکشد بر نای من آرام و نرم
میکند سر را جدا از تن چه بی رحمانه غم
تن به خاک افتاده بود و سر به دستش میدوید
تا سر اندازد به زیر پای آن دردانه غم
خون هنوزم میچکد از نای مجنون ای دریغ
تا به کی بار گران بر تن کشم سلانه غم
علی مجنون
غمگین و زیباست