ریگستان متروک
چه کسی باید به ما می آموخت
تا لهجه ی گیاهان را بفهمیم .
عمری در جوار طعم و رایحه ی دختر رز
خانه داشتیم و قدر معصومیت انگورهای
عسگری را ندانستیم .
دریچه های سیاهی شب
به رویمان باز شده و انتظار ذرّه ای نور را
به گور می بریم .
آسمان را مه گرفته است .
کائنات در حال سوختن است .
حوضچه های وحی اقوام
ترک برداشته اند
و اقطاب هرم فرعونی
در جامعه ی مردمی
بروکراسی و خدایی می کنند
و حلقوم خروسهای آواز سحری را
بر لب بامهای سرافرازی
با سلاح دو لول خودخواهی و خودپسندی
نشانه می روند .
آئینه مدرّج ام
از ریگستان متروک آسیب دیده است
و در هر جرزی
کبراها تصمیم می گیرند تا
به لانه و تخم گنجشکها تجاوز کنند .
اما من . . . . .
اما من . . . . در آستانه ی تصاویر باختری
کماکان تکرار می شوم
و در صُلب پیران ،
بذهکارانِ همین حوالی
با خون و هماتوم آشنا می شوند
و در استخوانهای لگن و مثانه
به آب بازی
پوکی
و پوچی
و هوچی گری
مشغولند
باقر رمزی باصر
بسیار زیبا و پر معنی بود