تا که تکانم دهی
چشم گشایم ز فُراغت
آه برکشم ز درون
با هلهله آیم به سراغت
چو خواند صدای تو مرا
سوگند به آن رود روان
عشقت بشکفد در سینه ام
بربچیند از دلم ، تاب و توان
گر وزد امواج نگاهت
نیمه شب با تو در یک حس عمیق
بر ببندم هر دو چشم بر ماه
در ژرفنای دو چشمت ، گردم غریق
تا قدم گذاری بر راه
به سوی فردا ، شوی چون باد وزان
سایه ات گردم به همراه
نهم قدم بر پائیز ، بر برگهای خزان
وایِ آن روز ، که بشکند این توهم
برون افکنی و نکنی مرا دیگر یاد
بشویم با اشک چشمها را
از سوز درون برکشم فریاد
بغض بپیچد در گلویم
نتوانم که بخوانم عاشقانه برای تو آواز
منبعد ، ننشینم بر روی انگشتت
کنم با پری شکسته ، از کنارت پرواز
آسمان را کشم به آتش و خون
بیدار کنم فلک را از خواب گران
ابر را بر کشم بر خورشید
ببارم از آن بالا ، چون باران
صحرا را کنم ، آکنده از خود
تا تو آیی و بریزی مرا در مَشک
آن لحظه که یاد کنی از من
روان شوم از گونه ات ، در اشک