ساعت12
نه نمی خواهم بخوابم
خواب
این سبوی شکسته-مرا-
لحظه ای در آب فراغت فرو می کند
و بعد دوباره خالی می شوم
خالی تر از قبل
ساعت12.30
نگاه می کند مرا
در این شب تابستانی
یک پری که به گردنش ستاره ای آویزان است
و چشمانش مماس است با ماه
و طره اش تلالو اش را از کهکشان دارد
و من او را می بینم
در هیبت یکم منظومه
صدا می کند مرا
صدایش از دور دست ترین کرم چاله می آید
که به ظرافت کمربند زحل است
و تصنیفی است که از او جان می گیرد
جان جانان من جان می گیرد...
نگاه می کند مرا
صدا می کند مرا
نگاهش شعر می شود
صدایش شعر می شود
در این شب تابستانی
ساعت12.45
زین همه تاریکی
زین همه غریبی
زین همه ناامیدی
زین همه پلیدی
که نامش تنهایی است می ترسم...
ساعت1
تو با او زیر باران در خیابان ها قدم می زنی
من بعد از باران با کرم ها در خاک ها دنبال لقمه نانی
ساعت1.15
بودنت
راه ناپیموده ای است در یک عصر بهاریِ باران خورده در زیر درختان چنار
و نبودنت به غمگینی راه بازگشتی است در یک غروب پاییزی، نا امید
خسته ام از تمام راه ها...
ساعت1.30
می بینی رفیق
در این شب تابستانی ماه را گم کرده ام
حال چگونه خود را دلداری دهم؟
چگونه بگویم تنهایم، مثل ماه...
ساعت1.45
می گویند چشم ها دروغ نمی گویند
نمی دانم چرا هروقت با تو حرف می زدم
چشمانت بسته بود...
دروغ هایت را می گذارم به حساب کم خوابی
ساعت2
چه موحش شبی است امشب
آه از این شب سنگین تابستانی
و این صدا که از دور می آید
صدای پریان نیست
صدای زوزه ی تنهایی است
ماه پشت ابر است، ماه نیست، ماهتاب نیست، ستاره نیست
آه، چگونه به سر کنم این شب سنگین تابستانی را...
(هست شب، یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
هست شب همچو ورم کرده تنی گرم دراستاده هوا
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب، آری شب
نیما یوشیج)
ساعت 2.45
بوی آتش می آید
شاید دو نفر-یک پسر و یک دختر- به گِردش نشسته اند و شعر می خوانند و گیتار می زنند
شاید دونفر -دوپسر- به گِردش نشسته اند و می نوشند و یاد قدیم می کنند
یا شاید یک نفر -من- به گِردش نشسته است و فقط خیال می کند....
(ساعت 3 شب است
نه
من نمی توانم بخوابم
نمی توانم بیدار باشم
بیدار، بی یار
خواب همچو سراب
نه نه
هرگز...)
ساعت3
می کِشم تنهایی ام را به دوش
چو عیسی که صلیبش را
شانه خالی کنم اگر
صدای تازیانه است که می رسد به گوش
من مجبورم به تحمل تنهایی
من زنده ام
به تنهایی
در تنهایی...
ساعت3.15
دلم در نبودت تنگ می شود
بیا و شادش کن
بیا و گشادش کن
(مورچه ای را له کردم
ربع ساعت می گذرد
هنوز شاخک هایش تکان می خورند)
ساعت3.30
همه ماه را می بینند و راحت می خوابند
تا تو را نبینم خوابم نمی برد...
ساعت3.30
نبودنت حسود است
هر وقت می خواهم شعری بگویم سر و کله اش پیدا می شود...
ساعت3.45
تمام روز نگران شبم
تمام شب منتظر روز
لعنت به تنهایی
(مورچه هنوز زنده است)
ساعت4
نامت را می گذارم خورشید
زیرا جفتتان وقتی نیستید دلم می گیرد
ساعت4.15
شبم رفت در وصف تو
در وصف نبود تو
من از روز متنفرم
من از سحرگاه، از خورشید که تو را از یادم می برد
من از نور متنفرم
تمام شبم رفت برای تو و دوباره به مقصد نرسید...
من شب را دوست دارم
چون تو را به یادم می آورد
من تاریکی را دوست دارم
چون حجم موهای مشکی تو را به یادم می آورد
من سرمای ماه و ستاره ها را دوست دارم
چون دست هایت را به یادم می آورد
آری
من شب را دوست دارم
چون تو را دوست دارم...
ساعت4.30
سراسر شب در تمنای تو بودم
ای خورشید وجودم...
(به نظر من خفاش ها و جغد ها دل تنگ ترین و تنهاترین حیوانات هستند،
حیواناتی دیگری هم هستند که شب ها بیداراند؟)
ساعت5
روزها آمدند و رفتند
شب ها آمدند و رفتند
هفته ها، ماه ها، فصل ها،
رنگ ها آمدند و رفتند
در من حزن دیرینه ای است که رنگ نمی بازد...