غم بــار دگـــر خیـــمه زده در دل افکـار
شب آمــده،چشمــان ترم خسته و بیـدار
لرزش به تــن و رعشـه بر اعصاب فتاده
آن کیست که درمان کند این حالت تبدار ؟
در عمق سکوتی که به شب سایـه فــکنده
همــدرد وجــودم شود این کاغذ و خودکار
یا شِــکوه کنم از غم هجـران و صبــوری
یا بــار دگـر یــک غـزل انــدر طـلـبِ یــار
با سایه ی خود حرف زدن،آه چه زیباست !
آن دم که نباشد بشری مونس و غمخوار
پیوسته شب و روز به تعقیب و گریزند
هر هفته و هر ماه ،همین چرخه به تکرار
این ذهن پـر از مسئــله در دایره ی عمر
محبوس و معلق شده چون نقطه ی پرگار
خورد آدم ازآن سیب،ولی من به چه جرمی
در بـرزخ دنیـا شــده ام حصــر و گرفتــار؟
در بـحبـوحـه ی جنـگِ ســپـیدّی و سیــاهـی
خاکستــریـم،گوشـه نشیـن،خسته زپیکار
آشوبم و آشفته سر و باز هم این عشق
احوال مـرا بدتـر از ایـن کرده نگونـسار
از رنـگ رخـم سرّ درون گشـته هویـدا
دلشـوره به عاشـق ندهد فرصت انکار
از پیــچ و خــم عاشــقی آگــاه نبــودم
یک راه پـر از فتنه و مـن قافله سالار
آواره شــدم در پی گمگشتــه چو یعقـوب
یوسف تو کجایی؟که خودم گم شدم انگار
زان کـاخ امـیدت که گهی مأمن مـا بود
با رفتن تو مانده فقط بر سرم آوار
با خیره سران رفتی و خوش باش که هرگز
ایـن شیـر ژیــان لب نــزند طـعمه ی کفتـار