دریغ از یک بند
یک بیت ..
دریغ ازواژه ای خون رنگ
کز قلبم نشان گیرد...
مرا شوریده و سرمست ..
رسوایِ جهان سازد !
رهایم سازد از بی حاصلی ..
این مرگِ ناموزونِ رویاها !
از این آویختن در یک خلا...
یک بیکرانِ ساکتِ تاریک !
تو گویی من اسیرم ...
همچو یک زنجیریِ بغضی فروخفته !
هزاران جمله در ذهنِ نگون بختم
به صد افسوسِ بی پایان مغروق است!
هزاران قطره از خونم ...
عطشناکِ قلم گشته !
مرا دیگر شرارِ آهِ ، کز شعرم برانگیزد
و دنیا را به قهرِ دردِ جانکاهم
سراسر آتش افروزد ...
نشانی نیست !
دگر چشمی بر احساساتِ من
آغوش نگشودست !
دگر اشکم زِ ِیادت
جامِ جانم را به خون لبریز ننمودست !
چرا هر دفترم خالیست از هر شعر!؟
کدامین پوزه بند بر ذهنِ ِ من قفل است ؟!
و من اینک نمیدانم ...
قلم یا دفترم را چون عَلَم
بر قله ی این زندگانی میتوان افراشت !؟
بسان پوچِ هذیانی که از زندانیِ این وهم برخیزد !؟
و یا این فکرِ بی پرواز ...
همانند نُتی محبوس در یک دفترِ بسته ...
فقط نشخوارِ یک کفتارِ بی آیین خواهد شد !
و این دفتر، سپید و باز...
- بسان پوزخندی کز درونِ آینه برچهره ی خاموش من -
چون میخ ...
بر چشمم فرو رفته !
مرا آونگِ این یاوه حیاتِ لحظه ها کرده !
دریغ از واژه ، ازجمله ...
دریغ از شعر!