مقنعه ی استتار
در بیابانی که
مملو از وحشت و اضطراب و ظلمت است
چیزی از خورشید
بیاد ندارم .
آبشار انوار دیریست
که بر پیکره ی رنجورم
نپاشیده است .
وقتی که پس از سالها سرگردانی و رخوت
در ورطه ی افیون
سر خود را از میان زانوانم بیرون آوردم
فوران تیزترین خارهای آسیب
در جسم عفونی ام نفوذ کرده بود .
دستهای جوانم
پیری زودرس گونه هایم را لمس می کند .
شما نمی دانید که
در این روزگار دودآلود و هراسناک
چگونه مادران در پشت مقنعه ی استتار
مویه می کنند .
سالهاست که چشمانم
کویر گونه را با قطرات اشک
آبیاری می کنند
و بارانهای طراوت
حتی ذرّه ای به روی خود نمی آورند .
سالهاست که زخم و درد اثنی عشرِ
میراث بازماندگانمان
پشت ما را با جراحت آشنا کرده
و در عمیق ترین دخمه های برده داری
به زنجیرهای متمدّنین و یوق مستعمرین
گرفتاریم و در جراید متموّلین
نامی از ما پیدا نیست .
من بودم که واژه ی آه را
برای تمامی زبانهای جهان
ترجمه کردم .
شاید . . . . . شاید . . . .
همزبانی ، هم لحجه ای یا همدلی
برای عزلت و تنهای ام پیدا شود .
باقر رمزی باصر