گرچه شهر تو پر از گشت و پليس و پاسبان و قاضي است
شهر، زير پاي تو جايي براي عشوه و طنازي است
مانتوي خفاشيات را شب كه مي پوشي و مي افتي به راه
سوي ماه آسمان سيماي تو سرگرم دست اندازي است
مي نشيني پشت فرمان، شهر مي فهمد كه وقت رفتن است
يك يك بلوارهايش پيش تو ميدان يكه تازي است
شهر تسليم نگاه توست تا يك چشم بر هم مي زني
پشت هر ابرو –گمانم- لشگري مشغول تيراندازي است
مرد و زن تنها به فكر ديدن روي تو اند و شهر تو
عاري از آسيبهاي اجتماعي مثل دختربازي است
در كلاسي كه تو باشي يك نفر حتي حواسش جمع نيست
همكلاسي ها هوايي مي شوند استاد هم پروازي است
آنقدر خوبي كه عشقت را به من باور ندارد هيچ كس
دوستانم مطمئنند عاشقي ات داستان پردازي است
هرچه مي گويم بيا يك بار توي جمع دستم را بگير
مي كني تاخير، انگاري كه كارت پشت هم اندازي است
ارتباط ما در اين مدت به نفع كيست از اين راه دور؟
اين وسط تنها مديرعامل همراه اول راضي است!
يا تو بايد پا شوي از آن سر دنيا بيايي يزد يا...
من خودم مي آيم آنجا كه پر از گشت و پليس و قاضي است
به شعر ناب خوش آمدید