غمی سرکش زبانه میکشد در دلم
میسوزاند تمام دل و جان مشکلم
درد سرتا سر وجودم شعله کشان
می کشد این روح مرا بی گمان
کاندر این زمین سبز زندگانی
تباهی رحم نکرد حتی بر جوانی
گل های زندگی پژمرده شدند
این روز ها ادم ها سر خورده شدند
اندکی انگشت هیبت بر دهان
مردمی با درد هم آغوش در جهان
آنکس که درد و رنج دنیا نکشید
طعم درد و حسرت را نچشید
همانند پیر مرد درویش کور
که آهسته زین دنیا شد دور
یاد آن خاطره های جان افروز
یا که آن آه های سینه سوز
زندگی میگذرد با سرعت در یک نگاه
تیره رنگ است رنگ درد،بخت سیاه
حال میبینم در هوای بارانی دیده ات
حرف های نگفته و مردمک غم دیده ات
لحن سوزنده و غم آلودت میشنوم
در اعماق خاطره ها در عمق نگاهت میروم
چشمانت چو اختری عالمتاب
دل را بی سبب میکند بیتاب
افسوس که رفت ان جوانی
یاد نغمه های بی زبانی
سوزش زخم دلم رسوا شد
غم در چهره ی من پیدا شد
شانه های سنگین از درد
خمیده،رنگ بر رخ زرد
ای غریب آشنا دیدی چه شد؟
یا که دیدی زندگی
آنچه میخواستیم نشد؟
آوخ که گذشت آن روز ها
با درد میگذرد این امروز ها
ز نگاه خیس من پیداست
حرف دل من رسواست
هیچ برمن مگوی که بگذشت اینها
بگذشت این غمنگیز پاییز ها
حال گویم یاد باد آن روزگار
بگذر ای زندگی اندوه بار