1_
در امتداد دست هایم،
خطی از ابهام موج می زند...
فال زندگانیم این روزها،
بارشی است از دورنمای اشک هایم...
نبض دستانم را،
به گرمای دستانت می سپارم؛
تا خود،
رگ عاطفه ام را دریابی!
زهرا حکیمی بافقی
***
2_
دست هایم را دوست داشتم؛
دست هایم پر از چمن بود؛
بوی سبزینه ی سبز علف می داد؛
اما افسوس حالا،
در دست هایم تنها،
چند خط زرد نامفهوم،
مانده به جا!
زهرا حکیمی بافقی
***
3_
دیگر چکاوکی نخواهد بود؛
تا چکامه سرای پرواز رهایی باشد...
دیگر قاصدکی خبررسان رویاها نخواهد ماند...
دیگر بغض سکوت را،
هیچ صدایی نخواهد شکست...
نه...
دیگر پرستویی نیست؛
تا رقص شکوفه ها را،
به نظاره بنشیند...
زهرا حکیمی بافقی
***
4_
بی تو،
آینه ی چشمانم،
بغض سکوت را مات می کنند...
بی تو،
سبزدشت وجودم،
پر از بهانه می شود...
بی تو،
صحرای دلم،
خون بار است از نم چشمانم...
نه...
بی تو،
بهار هم،
اینجا،
نمی خندد...
زهرا حکیمی بافقی
***
5_
دزدیدند صداقت صدایم را...
سکوت است آن سوی امواج...
نیست واکنشی از احساس...
ره به جایی نیست در کششِ پنجره ها...
چه نامردند ثانیه های التهاب...
زهرا حکیمی بافقی