تو که هر واژه ی صد شعر مرا میفهمی...
تو که با واژه ی این شعر به کنج دل فرسوده ی من می گذری ...
تو بگو!
تو بگو ....
با چه کسی ..... وز چه .... برای چه سخن میگویم؟؟
تو بگو آینه ی خاطره در گوشه ی دنجِ دل من
در طلب روی که بود؟؟
تو بگو!
تو بگو کلبه ویرانه ی عشق...
در کجای دل من در تپش است ؟
چشمه ی خاطره ...
سیرابِ کدامین افسوس ؟؟
نرگس چشم هزاران حیرت ..
به هوای که گریست ؟
تو بگو...
از چه در این پیچ و خم خاطره ها میشکنم ؟
من میان دل خود گم شده ام
چو غباری که به دام تب یک طوفان است .
چو حباب از نفسِ سخت ...
که از نغمه یک ماهی افتاده به قلاب ..
به سطح رودی ...
در شکند .
همچو یک زَنجَره در بینش شب ...
من میان دل خود گم شده ام .
وسعت یک احساس ...
عمق یک بوسه ی گرم ...
رنج یک فاجعه ی شومِ خداحافظیِ قاصدک از شاخ صنوبر
همه در گوشه ی قلبم انبار ...
و منِ گمشده ای کو به تو می اندیشد ..
تا لبت باز شود بر تپش خواهش من
و بگویی که چرا گم شده ام ؟