مثنوی آتش احساس
آتش گرفت احساس من آبی رسان ای ماه من!
تا از لبت جانان من! از تف بیفتد ٱه من.
امشب که با عطر غمت٬دل ٬یاس خوشبویم شده ست
گلبرگ های آرزو ،زربرگ شب بویم شده ست
ای صبح کاذب باز برفجرم کنایت می زنی؟
تا کی تو بر این زخم دل داغ سعایت می زنی؟
تبدار شعرم ای غزل! شبنم به زلفت می زنم
هردانه ای از دل فتد آذین چشمت می کنم
گفتی٬ تمنایی زدل از آرزو برداشتی؛
رفتی! مرا در دام صیاد هوس بگذاشتی
هرجا خروشی می تپید از سینه ی دلواپسان
گردآفرید قصه ها دل می تکاند از دشمنان
آتش به پا کن مثنوی تا دم بگیرم من دمی
طوفان غم را همدمی جزدل ندیدم مرهمی
دیگر دلم دلگیر سوسن ها نمی گردد؛ چه غم!
وقتی که پیوندی ندارد باغ بی برگی به هم
بیم ست و امید سحر دُر است و گوهر در صدف
پروانه ات بی سر شود هرگز نگردی بی هدف
گاهی اگر کاری نمی آید زدستانت ،مرنج
چون باغ اندیشه ندارد؛ میوه ای غیر از ترنج
این آسمان، بی ابر باران زا نبارد قطره ای
باید که چشمت را بشویی ،تا بچیند میوه ای
ای دل دگر دل دل مکن دلشوره ای بر پا مکن
از سیب سرخی، جان دل، واله شود پروامکن
ای مثنوی!من تا ابد پاپس کشیدم از غزل
ازچشم بیمارم بخوان قالوا بلی را در ازل
تمنا داریم نام و فامیلی حقیقی یا مستعار خودرا تکمیل نمائید متشکر میشویم