چادرم را بر سرم کردی و رفتی از برم
روی سوی دوست کردی تا روی سوی حرم
رفتی و گشتی نگهبان حرم آسوده دل
پاسدار من شد این چادر که کردی بر سرم
پاسدار حضرت زینب شدی زیرا علی
خود نظر افکنده بر جان تو از جود و کرم
رفته ای تا دست بد را از حرم کوته کنی
رفته ای تا دور باشد چشم بد از چادرم
پر گشودی با سعادت سوی آغوش خدا
من ولی بی تو پریشان حال و بی بال و پرم
حال من باشد کنار از حال فرزندان مپرس
شرمسارم در غیابت پیش طفل اصغرم
سخت بر کوه است داغ دوریت من جای خود
آسمان بگسست از فریاد الله اکبرم
نوش جانت بادۀ رضوان ولی من مانده ام
بی تو تنها و پریشان و شکسته ساغرم
رفته ای و همنشین انبیایی در بهشت
من ولی تنها و بی یاور میان محشرم
هستیَم بعد از تو تنها نام و یاد و راه تو ست
ای فدای راه تو جان و دل و سیم و زرم
جان و سیم و زر که در راهت بسی بی ارزش است
ای فدای راه تو اولاد و باب و مادرم
راه پیش روی من سخت است امّا یاد تو
می دهد امّید وقتی بار خود را می برم
راضیم از تو چرا که حیدر از تو راضی است
گر چه چیز دیگری می گوید این چشم ترم
زنده ام من تا بگیرم انتقامت از ددان
دشمن هر گونه استکبار و هر مستکبرم
گر چه دارم شکوه ها از دوریت بسیار با
عکس تو می گویم امّا اینک حرف آخرم
ظهر عاشورا اگر باشم به دشت کربلا
می کنم جانم فدای مقتدا و رهبرم
از حقیر: محمد ساکی 10/مهر/1395
شعر خوبی در وصف بیداردلان سروده اید آنها رفتند تا انسانیت و امنیت بماند