گوشهء میخانه ای سنگین سر از پیمانه ای
همسخن شد با منَش مستی دگر دیوانه ای
گفت عالم را خدایم بنده ام با من بگو
خلوتی کن با خدایت بهره بر زین گفتگو
شد سخن آغاز با آن بندهء بی بندوبار
در خیال واهیِ یک بنده با پروردگار
از رهم پرسید و از کردار و از خوب و بدم
گفتمش شوریدهء عصیانگر بی معبدم
گفتمش گردون چرا گِرد مراد ما نگشت
کائن و مخلوق در کردار تو حیران و هشت
تیشهء فرهاد عمری سنگ خارا میشکست
وعدهء شیرین چه شد آخر چرا سوگش نشست
گر زلیخا داد دل عصیان یوسف از چه بود
پس چرا لیلی چنین تکذیب مجنون می نمود
بلبل از هجر گلی نالید تا فصل بهار
برگ گل دزدید و با خود برد باد بیقرار
در بلادی عده ای در بند شیطان رجیم
عده ای هم مست از لطف خداوند کریم
گر به کار بندگان درمانده ای همچون منی
عرشیان و فرشیان را چون خدایی میکنی
بندگان در بند تقدیرند تعدیلت کجاست
این خدایی کردنت از ریشه و از بن خطاست
گفت جانم من خدای باده و پیمانه ام
نی خدای عاقل و نه خالق دیوانه ان
یک برادر دارم او پروردگار عالم است
بندهء بسیار دارد با خدایان همدم است
هرچه گفتی من برای او حکایت میکنم
از خدایان دگر نزدش شکایت میکنم
از خدای عشق و از پروردگار عدل و داد
از خدای خشکی و دریا و تقدیر و مراد
من گمانم این خدایان جمله خواب غفلتند
کینچنین این بندگان در جستجوی علّتَند
نیمه شب بگذشت وساقی ازمن و اوخسته شد
ما برون کردند ومیخانه به رویم بسته شد
گفتمش پس گر خدای باده و پیمانه ای
اینچنین اکنون چرا آواره از پیمانه ای
گفت آن پروردگاری که به خلق روزگار
میشود محتاج یک پیمانه امّیدش مدار
آن خدایی که به حال بندگان آگاه نیست
لایق این کوچه و بی مهری و آوارگیست
گر تورا سوداست تقدیر و قضای بهتری
بر گٌزین سقفی دگر پروردگار دیگری
یک نصیحت میکنم بشنو از این مست خراب
بندهء بسیار مٌردست از فریب این سراب
این خدایان زیر چتر یک خدای دیگرند
چند روزی بندگان فرمان ایشان میبرند
جلال پورسلیمانی۲۰دی۹۴
برگ گل دزدید و با خود برد باد بیقرار
.....................................................درودارجمند