شعر التهاب آتش
عشق رازی سربسته بود
ولی شکستم آن را
تا که تو نیز بدانی کز التهاب آتش، دل خواست که بسوزم
***
و آمد او به خوابم
نه خواب و نه تؤهم
آمده بود اما
سراغ یک بهانه
باور نکرده بودم سوخته باصداقت
هر آنچه که می گفت ،گرخواب بود ندانم
گفت ،شنیدم اما یک حرف عاشقانه بغض گلوی او بود
رسید اما آن بار...
نگاه پرترانه...
با حرف عاشقانه...
با گریه ی شبانه...
لرزیدو می نوشتم از عشق این زمانه
***
من که حضور ترا تا اوج حس نکردم
آن دم از نگاهت آتش میگرفتم
چون گل می شکفتم
شعله به جانم افتاد تنها زعشق تو بود
باور نداشتم اما در التهاب عشقت
چون پروانه سوختم
هر دم خیالم اما درگیر یک بهانه
هرچند این لغت ها از درک عشق به دورند
دل خواست کز عشقت تا ابد بسوزم
هرچند کلامی از عشق
با آن نگاه گیرا
از فکر من برون بود
اما رسیدی از راه
از درد عشق گفتی
که تا ابد می مانم
من که تمام عمرم لحظه لحظه از تو بود
باور نکرده بودم قلب شکسته ات را
هر دم گمان بردم با هم زبانی دیگر
اما رسیدی از راه...
چون تو بودی نبودم
تو دیدی و ندیدم
چرا که هر دم از تو لحظه لحظه سرودم
پیش از بهار این خواب هر دم سینه ام را مملو زتو نمودم
قلب شکسته ام را
با عشق آتشینت تسکین نموده بودم
من که شکوه عشق را جز آن دم ندیدم
هردم به یاد عشقت قلبم شکفته بود
قلبی که هرگز نداشت بهانه ای جز ترا
اری بهانه ی من
هر دم به نام چشمت از عشق آتشینت
از سوی قلب عاشق
شکوه به رب می بردم
اری فقط تو بودی
بی هیچ نیم نگاهی
با آن درد کهنه قصه نبود که گفتی
وقتی تحمل تو به زیر عشق کهنه...
وقتی خزان میرسید...
تو اه کشیدی و من به سوی مسجد دل دست دعا گشودم
اری تنها دلم بود محرم هر کلامم
چون برگ ریخته بودم در آن خزان و اندوه
گرچه هرگز ندیدم جز درد و رنج و حسرت
در راه پرملالت
ولی جز عشق نگفتم با قلب پاره پاره...
چرا که قلب سنگت ...
باور نکرده بودی
هردم نفس نفس ها
سختی، شکنجه گر ها
اری فقط تو بودی
وقتی ز شور عشق و یکی ز راز دلت دست ترا گرفتم
گفتی چه گرم و راحت
دل داده ام به چشمت اینک که سالیان است دل بدین راه سپردم
گفتی اگر بدانی که راه عشق چنان است هر دم ببندم این چشم یا بگشایمش باز
هنوز به ناز عشقت
مینوازم تا ابد
گفتی که چون ستاره با نگین نگاهت والتهاب آتش
و از شمیم عشقت
درکم کن که تا مرگ تویی تنها نیازم
***
رسیدی ای تسکین جان
با قلبی سرد و پردرد
آن دم رسیدی از راه از عشق سالیانت شِکوِه به من بردی
من که تمام راه را بی تو رفته بودم همراهیت را دعا نموده بودم
رازو نیاز هرشب
برگریزان پاییز
تنها به پای تو بود
یار ی از عشق تو و تسکین درد کهنه
به پای توگذاشتم بهار عمر جوانی ...
تا که دمی توباشی
و من و جاده آن دم شکری نموده باشیم
چه نامه ها یی که با نام تو زینت گرفت به دست باد سپردم
یکی رسید و از مرگ با چشم منتظر گفت
که این گروه عاشق هزار و یک رنگند و با احدی ندارند یک لحظه هم مدارا
هر کس رسید و چیزی از سوز این عشق گفت
دامان عشق بسوزد سوزاند پیکرم را
گرچه که عشق تو یک راز سر بسته بود
اما شکستم آن را تا که همه بدانند کز التهاب آتش
دل خواست بسوزم
و دلسرد و خسته خواست ببندم عهدی با معبود()...
که دل هرگز مباد به پای عشق این و آن
اما دل باور دارد که این زمین خاکی رد پایی چنین است
که بزرگان خاکی دل به عشق می سپردند
افسوس اینک نیستند بر درد من گواهی
که قلب خسته ی من هرگز ندید در خود جز این عشق و امید
دیدار تو یگانه هنوز ارزوهاست
هر چند ندیدی این دل
ولی بهانه ای بود که تا ابد بماند
بر صفحه ی دفترم زبانه ی آتشت
هر چند که دل نبستی
ولی جدا نشد دل از التهاب آتش
هنوز تنها تویی
مرهم درد نیازم
تنها وآهسته گفت بازآ به خوابم