جمعه ۲۵ آبان
عشق جاودانی شعری از محمد خسروی فرد
از دفتر شعرناب نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۵ ۱۰:۰۹ شماره ثبت ۵۱۷۴۹
بازدید : ۴۳۷ | نظرات : ۲۳
|
آخرین اشعار ناب محمد خسروی فرد
|
چو شاهی بود و فرزندی گرامی
جوانی بود اسیر عشق خامی
جوان دل داده بـــود بر دخـــتر شاه
ولی او را نبود حتی پر کـــاه
از این رو ساده گشت منزل به منزل
که بستاند بهای وصل این دل
صدای عشق آن مرد نگون بخت
رسید از خانه ها بر کاخ و بر تخـت
شنید این ماجرا را یک مـــشاور
بگفتا تا کــه آرند مرد کـــافر
بــپرسید آن وزیــر احــوال ایــشان
بدو گفت چاره ات باشد در ایمــان
بـرو فـردا بـه بـالای فــلان کــوه
که شاه می گذرد با دخت نیــکو
خم و راست شو و سجده کن و بر خیز
دو دستت را بلند کرده و اشک ریز
چـو شاه و دخت گرفتند قصد آخر
جوان آماده شد با مهر مادر
از ایــن سـو دخـت نیـکو با شه پـــیر
از آن سو این جوان بند و درگیر
شدنـد عـازم به سوی مقصد خــویش
یکی در راه و آن یک با دل ریش
برفت اندر بلنــدی در پـــی جـــفت
همان گونه که آن نیکو وزیر گفت
گـذر مــی کرد شهنشه شاد و مسرور
که دید ناگه جوانــی از ره دور
بــدید شــاهنشه مــردی در بلنـــدی
که نیکو می گریست هر بار چندی
به سجده می زد و می گفت از خــویش
دعا می خواند همچون مرد درویــش
بــگفتا این سخن شـه با مــشاور
ندیــدم عـارفی اینــگونـــه نـــادر
مشــاور را نــدا آمــد کــه مســـتی
ز کــــافر ساخـــته یـــکتا پرستــی
همـی رنج مــی کشد در این بلندی
رســد او بــــر مقــــام ارجــــمـندی
شهنشه این بدید و بی امان گفت
که دخــت خــود دهم آری به او مفت
چو رفتند شاه و دخت و آن مشاور
فرا خواند شاه و شد آن مرد حاضر
بخــوانید مـرد کــافر را شـهنشه
شــد از رمــز وجودش مــرد آگــه
بـدو گفتش منــم نیکوتــرین شــاه
بــدیدم خلوتــت را من در ایــن راه
تویــی شایسته ی این دخـت شــاهی
چرا؟ چون مــرد با دین و خدایــی
چــو دید او می رسـد بر دختر شاه
ندا سر داد و برد او نام الله
بگفتا من نخواهم دخت شاهی
همان به ماندنم در این گدایی
منی کـه با نماز خبط و بی جا
رسیدم آخـرش بــر دختر شاه
چــرا گیرم بلی این عشق فـانی
که من را باشد از او ارمغانی
بخوانم من نمازی با سر و پا
که حق من را دهد ارجی به از شـاه
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درودهااااااااا
مثنوی زیبایی خواندم
آفرین