تک سر نشینند
امواج کلان شهر مغزم.
چشمها :
حیا را خواب کرده پشت گوش
هی صادر میکنند مجوز ورود را.
نبلعیده چه زود بالا آورد تنم را
اسانسور خانه ی رهنی
-سلام
--سللللام عزیز بابا!
--موهاتو کی زدی گلم؟
-دو هفته ای میشه بابایی
-صد مرتبه دیدی تا حالا
وای.
یادها بی انطباقند بر چرخش زبان.
و نیاز به تطابق در برق تعجب چشم کودکم
مغز را وادار میکند به تمرکز.
چشمها را میبندم.
همه هستند.
انتظاردر انتهای ماه و حقوق.
یاداوری اوقات شرعی.
و تعداد رکعات نماز میت.
همه تنظیمند و در یاد.
حتی:
شک بین باز بودن دکمه ی اول یا دوم
در مانتوی زن همسایه.
همه سوارند بر خالی امواج مغزم
همه تک سرنشین
و شیشه های دودی بالای بالاست.
-بابا
-بابا
-حواست کجاست
- مامان رفت
-گفت تو بمون و بابای گ..ت
--دروغ نگو بابایی
--کجا رفت؟
--مانتوش که اینجاست!
-این ؟
مال زن همسایه است
-نگاه .تمام دکمه هاشم پاره است!
مامان گفت خیلی نامر...........گفت خیلی............
چشم هامو میبندم
..................................
.......باز هم معذرت میخواهم از اساتید برای کلماتی که از ادب دور میشوند گاهی.((((((((شاهرخ)))))))
جالب و زیباست
مبین مشکلات جامعه
زاد روزنامه مبارک