ما مرد بودیم و همه از طایفه هایی عجیب
جایی به نام این زمین،باهم،ولیک!کم هم غریب
از آسمان امده ایم،یا هم نمی دانم کجا
این گویند: از سه زاده ایم،یک مرد یک زن و خدا
بر خاک قدم بگذاشته ایم،مادر لگد مال می کنیم
از جان مادر می خوریم ،حقش، پامال می کنیم
بر خاک مادر آب ریخت،آن آسمان که ابری است
ریشه ب جان مادران، چشمت ببند!بی شرمی است!
،،،،،،
خورشید پدر بود و تنش به تن مادران گرمی می بخشید
. . . فرزند هایی ضعیف و بی تکلم و بی عقل به دنیا می آمدند..
و خوراک فرزندان دیگر می شدند
ما فکرمان بزرگتر شده بود،
جان های برادران و خواهرهایمان در ذره ذره وجودمان ریشه می دواند و ما انسان شدیم
ما انسان شدیم،یک انسان بالغ و عاقل!
یک وجه متمایز از حیوان
ولیک حیف....
پدر از یاد بَرفت و، مادر هم سهم پا
شب پدر جایی دگر،مادر هنوز هم سرپا
مادری دیگر گزیدیم از تن مادرِ خود
ما عجیب شده بودیم،خود به خود سرور خود
سلسله موروثی از طفلی به طفلی می رسید
یک انسان دگر، بر جسم دیگر می دمید
عشق امد،خط امد،اجتماعی شد پدید
سروری کرد دیگری،تا ثروتی آورد پدید
مادران غصب شدند و خون ها ریختتند به کین
آدمی حکم می دهد، زندان،مرگ، مرتد ز دین
،،،،،،
ما هنوز پدر بالای سرمان هست،وجودش به ما گرمی می بخشد،نبودش به ما تاریکی و سرما،اوی می سوزد و ما بزرگ می شویم،اما نمیشناسیمش.
مادر به ما قدرت راه رفتن را یاد می دهد،در همه جا می توان مِهرش را دید،کوه ها، دشت ها،جنگل ها و هر جا که می توان پا گذاشت
و ما هنوز هم دنبال مادران و پدرانی فانی هستیم.خود نیز فانی.
لیک سلسله ادامه دارد،
روزی حکومت خورشید و زمین برقرار خواهد شد،ولیکن در دنیایی زخم خورده و به تاراج رفته..
گزیده اے از کتاب ,میش بَند،در دست خواب آلوی شهر
ابراهیم نصیرے(رفیع بیرجندے)
https://telegram.me/joinchat/BT-ee0FFF0G505Xl7udhIg