يکشنبه ۲ دی
مرا ببخش نازنین شعری از بهروز حبیبی
از دفتر حس غریب نوع شعر غزل مثنوی
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۳ شهريور ۱۳۹۵ ۲۲:۵۹ شماره ثبت ۵۰۲۱۱
بازدید : ۱۱۴۶ | نظرات : ۱۱
|
آخرین اشعار ناب بهروز حبیبی
|
مرا ببخش نازنین که لایقت نبوده ام
همسفر مناسب دقایقت نبوده ام
حلال کن مرا در این مسیر سبز زندگی
اگر برای لحظه ای موافقت نبوده ام
اگر چه دل شکسته ای زدست یار بی وفا
ولی گمان مبر دمی که عاشقت نبوده ام
تو را به عشقمان قسم مرور کن گذشته را
بخوان تمام خاطرات تلخ نانوشته را
سپس کنار لحظه های شاد عشقمان بچین
ببین که گم نکرده ایم سر نخ شاد رشته را
قبول اینکه زندگی همیشه شاعرانه نیست
اوج و فرود و انتظار رسم و مرام زندگیست
همین که در کنار هم سایه شدیم برای هم
سایه شدن برای هم آخر شاعرانگیست
درون چشمهای تو غمی غریب خفته است
شبیه درد بی کسی که در دلم نهفته است
به چشم غم گرفته ات نظاره می کنی مرا
که فهم کن نگاه من هر آنچه بود گفته است
نگاه من زقول دل جواب می دهد تو را
که در دلم به حجم عشق نیاز تو شکفته است
سکوت می کنی ولی سکوت راه چاره نیست
برای بخشیدن من حاجت استخاره نیست
بگیر دست خسته ام به رسم پاکی و وفا
که در شب سیاه من بجز توام ستاره نیست
به صد ادب نشسته ام منتظر نگاه تو
ولی زتو به سوی من علامت و اشاره نیست
تو بسته ای به دور خود حصار سرد غصه را
برون بیا از این حصار که غصه را کناره نیست
به صد شتاب میرود عمر تو و جوانیم
برای لمس زندگی که فرصت دوباره نیست
شبیه لحظه های من تو هم عذاب می کشی
سکوت رنگ ظاهر است سپند روی آتشی
اگر چه دم نمیزنی از سر عصیان و غرور
نگاه نعره میزند پر از نیاز و خواهشی
نگاه کن میان ما شکایت و گلایه نیست
سکوت فعل رنجش است کسی به حرف پایه نیست
در این هوای گر گرفته صبر پیشه می کنم
اگر تو مهلتم دهی دوباره ریشه می کنم
صبر و امید می دمد به شعله های زندگی
گرمی و نور می دهد به لحظه های زندگی
تمام تار و پود من زعشق تو سرشته است
محبت تو را خدا در دل من نوشته است
مرا درون خاطره اسیر غصه ها نکن
در این هوای بی کسی به حال خود رها نکن
در ابتدای داستان غرور ما پیاده بود
نگاهمان به یک جهت در امتداد جاده بود
شانه به شانه همقدم خنده به لب کنار هم
چهره ی شاد زندگی به روی ما گشاده بود
تو ناز کرده بودی و تپیده بود قلب من
و دل به اعتبار عشق به پای تو فتاده بود
پر از حیا و شرم بود چشم من و نگاه تو
و اینچنین حقیقتی به نام عشق زاده بود
پس از گذشت سالها و در نهایت بلوغ
گردش چرخ روزگار خوشی زما ستاده بود
تو طعنه میزدی و من لجوج و سخت و بی قرار
و هر کسی بار خودش به شانه اش نهاده بود
تو گوشه ای نشستی و من هم به گوشه ای دگر
و در میان ما غرور مست جنون و باده بود
به حکم و فرمان غرور تو رو گرفتی از دلم
و قلب من به سهم خویش جواب خاص داده بود
هنوز غرق حیرتم نگشته باورم هنوز
که یار دلنشین چنین به رویم ایستاده بود
همین روال طی شد و فاصله ها زیاد شد
زیادی فاصله ها زسستی اراده بود
به دید داوری کنون گذشته را چو بنگریم
چاره ی کار ما فقط کمی گذشت ساده بود
من و تو هر دو عاشق و به سینه درد مشترک
ولی ستون عشقمان مقاوم است و بی ترک
همیشه من به هر دلیل تو را مرور می کنم
و هر شب از حوالی دلت عبور می کنم
تو چشم بسته ای و من نظاره می کنم تو را
به شوق دیدنت دلم غرق سرور میکنم
به سوی هر خیال بد تیغ نگاه می کشم
و ان یکاد خوانده از دور تو دور می کنم
درون سینه می تپد دلم به اشتیاق تو
در امتداد لحظه ها حس غرور می کنم
هوای ابری دلم منتظر بهانه ایست
بهانه را به هر بها ردیف و جور می کنم
به روی گونه می دود سرشک دیدگان من
ساغر دل پر از می و شرب طهور می کنم
عاشق پاکبازیم مرید راه و رسم تو
که در کلاس عشق تو کسب شعور می کنم
بیا زعمق جان خویش برای هم دعا کنیم
به حرمت گذشته ها به عشق اقتدا کنیم
زتار عشق و پود مهر نقش خیالی بزنیم
سنگ بنای زندگی از ابتدا بنا کنیم
بغض و غرور و کینه را جمله به سوی فکنیم
چهره ی غم گرفته را به خنده آشنا کنیم
شروع کن دوباره باز سرودن ترانه را
به قلب خسته ام بریز نگاه عاشقانه را
طلوع کن دوباره باز زپشت پرچین سکوت
بزن به پیکر سکوت ضربه ی تازیانه را
بخند و با تبسمی مرا اسیر عشق کن
پر از نشاط و شور کن فضای سرد خانه را
امید آنکه روزگار مجال و فرصتی دهد
برای فهمیدن عشق توان و قدرتی دهد
امید آنکه زندگی شود به کام عشق ما
قرعه ی خوشبختی و مهر شود به نام عشق ما
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
قلم خوبی دارید
غزل مثنوی بلندی بود