نیم من های شهر من کاشان
همه احساس من شدن دارند
عادتــی ناپسنـــد و نامیمــون
که در آن شهر مرد و زن دارند
***
غالبا پــــر افـــاده ؛ مدعی اند
هر یکی خوانده خویش را استاد
شادمانم که در چنان شهری
که فلک راست دین و دل بر باد
***
شده ام زاده و مقیــــم نی ام
ورنه می شد فــــزوده بر دردم
می شدم جــاودانــــــه دیوانه
سکتــــه ناقص اگر نمی کردم
***
نوجـــوان و جــوان بی ادبش
قـــــدر استــــاد را نمی داند
گویی آن جا کسی بلانسبت
معنـــــــی راد را نمـی دانــد
***
خـــــون دلها خورند اوتادش
شاعــــر و کاتب و نویسنده
اهل علمنــــــــد غالبا گریان
احدی نیست بر لبش خنده
***
حسد و بخل عده ای را هست
در کلانشهــــر مـــن گریبانگیر
سنگدلها چه بی خبر هستند
زاثـــــر آههــــــای دامـــانگیر
***
خــــود بفرمـا محافظت یارب
شاعرش را که راسخ ایمانست
آخرآن شهرچه غلط چه درست
پایتخت ادب در ایــــران است
***
خــــود بفرمـا محافظت یارب
هر که را هست از هنر بهره
گوش شیطان بمال تا ندهد
به کسی زهـــر یا برد زهره
***
مسقط الرأس خوب من کاشان
نه سزاوار قهـر و توبیخ است
مردمش گرچه ناسپاس اما
هرچه باشد عروس تاریخ است
***
یارب ای خوب مهربان دریاب
آشنایـــان و دوستــان مرا
بلبلانی که پر نـــــوا کردند
خانه و باغ و بوستــان مرا
***
چون که دریافتی ، محبت کن
سربه سر بی نیاز غیر شوند
شرّ شیطان شود از آنان دور
همگی عاقبت بخیــــر شوند.